۶ خرداد ۱۳۸۹

فراخوان دانشجویان سبز دانشگاه علم و صنعت برای برگزاری مراسم سالگرد شهادت کیانوش آسا


دانشجونیوز / شنبه یکم خردادماه ۱۳۸۹ - دانشجویان سبز دانشگاه علم و صنعت قصد دارند تا روز سه شنبه 11 خرداد مراسمی گسترده برای اوّلین سالگرد شهادت مهندس کیانوش آسا (دانشجوی دانشگاه علم و صنعت و از شهدای جنبش سبز ایران) برگزار کنند. به گزارش دانشجونیوز، این مراسم، روز سه شنبه 11 خرداد ماه ساعت 12 ظهر از روبروی دانشکده ی مهندسی شیمی (دانشکده ی محلّ تحصیل شهید آسا) شروع خواهد شد و دانشجویان سبز با سر دادن شعار و راهپیمایی، مراسم را در پارک شهید آسا خاتمه خواهند داد. (پارک شهید آسا نام مکانی است بین سلف پسران و سلف اساتید دانشگاه علم و صنعت، که پارسال در مراسم عزاداری دانشجویان سبز برای کیانوش آسا به نام ایشان نام گذاری شد)

بر این اساس دانشجویان سبز دانشگاه علم و صنعت قصد دارند 2 هفته زودتر از سالروز شهادت کیانوش آسا (25 خرداد) به استقبال این روز رفته و در مراسمی مسالمت آمیز و باشکوه یاد و خاطر این شهید راه آزادی را گرامی بدارند.

لازم به یادآوری است کیانوش آسا متولد 29 اسفند سال 1362 دانشجوی فعّال و برجسته کارشناسی مهندسی شیمی گرایش گاز و پتروشیمی دانشگاه رازی کرمانشاه (ورودی 83-82) و نخبه علمی در دوره کارشناسی ارشد مهندسی شیمی گرایش طراحی و شبیه سازی فرایند های نفت و پتروشیمی در دانشگاه علم و صنعت ایران (ورودی 87-86) - ترم آخر - بود.

کیانوش آسا در روز 23 خرداد برای انجام امور مربوط به پایان نامه دوره کارشناسی ارشد خود از کرمانشاه (زادگاهش) به دانشگاه علم و صنعت ایران برمی گردد و در روز 25 خرداد یعنی 3 روز بعد از انتخابات در تجمع میلیونی انقلاب تا آزادی در اعتراض به کودتای انتخاباتی حضور پیدا می کند. در پی 9 روز جستجوی مداوم گروهی و شبانه روزی ناباورانه روز سوم تیر جسد او توسّط خانواده اش در پزشکی قانونی تهران با دهانی پر از خون ناشی از اصابت گلوله ها شناسایی می شود.

پیکر پاک وی در روز هفتم تیر ماه در در قطعه 58 پلاک 12 باغ فردوس کرمانشاه به خاک سپرده شد که عکس ضمیمه شده نیز از مزار پاک وی است که هفته ی گذشته توسّط یکی از دانشجویان سبز دانشگاه علم و صنعت گرفته شده و برای ما ارسال شده است.
منبع خبر: در داخل ایران

۴ خرداد ۱۳۸۹

وزیرعلوم: رحیمی دکترا ندارد

كامران دانشجو وزير علوم تحقيقات و فناوري گزارش تحقيقات خود درباره مدرك تحصيلي محمدرضا رحيمي را به هيات دولت ارايه كرد.

به گزارش "الف"، در جلسه اخير هيات دولت وزير علوم براساس تحقيقات خود اعلام كرد آقاي محمدرضا رحيمي، مدرك دكتري ندارد و مدرك ارايه شده از سوي ايشان فاقد صحت و اعتبار است.

در اين جلسه آقاي احمدي نژاد پس از استماع گزارش وزير علوم اعلام كرد آقاي رحيمي از مدرك دكتري استفاده نمي‌كنند و ديگران هم نبايد ايشان را دكتر خطاب كنند.
منبع خبر: تابناک

۱ خرداد ۱۳۸۹

فراخوان دانشجویان سبز دانشگاه علم و صنعت برای برگزاری مراسم سالگرد شهادت کیانوش آسا



شنبه, ۰۱ خرداد ۱۳۸۹
دانشجویان سبز دانشگاه علم و صنعت قصد دارند تا روز سه شنبه 11 خرداد مراسمی گسترده برای اوّلین سالگرد شهادت مهندس کیانوش آسا (دانشجوی دانشگاه علم و صنعت و از شهدای جنبش سبز ایران) برگزار کنند.



به گزارش دانشجونیوز، این مراسم، روز سه شنبه 11 خرداد ماه ساعت 12 ظهر از روبروی دانشکده ی مهندسی شیمی (دانشکده ی محلّ تحصیل شهید آسا) شروع خواهد شد و دانشجویان سبز با سر دادن شعار و راهپیمایی، مراسم را در پارک شهید آسا خاتمه خواهند داد. (پارک شهید آسا نام مکانی است بین سلف پسران و سلف اساتید دانشگاه علم و صنعت، که پارسال در مراسم عزاداری دانشجویان سبز برای کیانوش آسا به نام ایشان نام گذاری شد)

بر این اساس دانشجویان سبز دانشگاه علم و صنعت قصد دارند 2 هفته زودتر از سالروز شهادت کیانوش آسا (25 خرداد) به استقبال این روز رفته و در مراسمی مسالمت آمیز و باشکوه یاد و خاطر این شهید راه آزادی را گرامی بدارند.

لازم به یادآوری است کیانوش آسا متولد 29 اسفند سال 1362 دانشجوی فعّال و برجسته کارشناسی مهندسی شیمی گرایش گاز و پتروشیمی دانشگاه رازی کرمانشاه (ورودی 83-82) و نخبه علمی در دوره کارشناسی ارشد مهندسی شیمی گرایش طراحی و شبیه سازی فرایند های نفت و پتروشیمی در دانشگاه علم و صنعت ایران (ورودی 87-86) - ترم آخر - بود.

کیانوش آسا در روز 23 خرداد برای انجام امور مربوط به پایان نامه دوره کارشناسی ارشد خود از کرمانشاه (زادگاهش) به دانشگاه علم و صنعت ایران برمی گردد و در روز 25 خرداد یعنی 3 روز بعد از انتخابات در تجمع میلیونی انقلاب تا آزادی در اعتراض به کودتای انتخاباتی حضور پیدا می کند. در پی 9 روز جستجوی مداوم گروهی و شبانه روزی ناباورانه روز سوم تیر جسد او توسّط خانواده اش در پزشکی قانونی تهران با دهانی پر از خون ناشی از اصابت گلوله ها شناسایی می شود.

پیکر پاک وی در روز هفتم تیر ماه در در قطعه 58 پلاک 12 باغ فردوس کرمانشاه به خاک سپرده شد که عکس ضمیمه شده نیز از مزار پاک وی است که هفته ی گذشته توسّط یکی از دانشجویان سبز دانشگاه علم و صنعت گرفته شده و برای ما ارسال شده است

منبع خبر:دانشجونیوز

۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۹

محمد نوری زاد را در اوین به قصد کشت زدند/ بینایی نوری زاد بر اثر ضربه مغزی مختل شده است/ نوری زاد در اعتصاب کامل غذا

به گزارش کلمه، ماموران زندان اوین محمد نوری زاد نویسنده و کارگردان دربند را مورد ضرب و شتم شدید قرار دادند. به گزارش خبرنگار کلمه، روز سه شنبه محمد نوری زاد را به بهانه ی هواخوری از سلول خارج کرده اند و سپس ۵ نفر از عوامل امنیتی اوین بر سر وی ریخته و به قصد کشت او را کتک زده اند. به طوریکه ضربه شدیدی که به سر او وارد آمده است توسط پزشک زندان ضربه مغزی تشخیص داده شده است.بر اثر این ضربه بینایی وی مختل شده است. نوری زاد بعد از این عمل غیر اخلاقی و غیر قانونی ماموران زندان اوین از سه روز پیش در اعتصاب کامل آب و غذا به سر می برد. وی در ملاقات کابینی به خانواده خود گفته است اگر وضعیت به همین منوال باشد زنده نخواهد ماند. همچنین نوری زاد پس از ضرب و شتم از سلول دو نفره اش دربند ۲۴۰ به دخمه ای بی نور و بدون جریان هوا و همچنین سرویس بهداشتی منتقل شده است. محمد نوری زاد سه نامه به رهبر و همچنین رئیس قویه قضائیه نوشته بود که آنها را در وبلاگش منتشر کرد و در پی آن به اتهام توهین به رهبری و رئیس قویه قضائیه از ۳۰ آذر ۱۳۸۸ در بازداشت به سر می برد . وی چهارمین نامه خود به رهبری را از داخل زندان اوین نوشت. دادگاه در حکم بدوی برای این هنرمند ۳ سال و نیم حبس به علاوه ۵۰ ضربه شلاق تعیین کرده است.
منبع خبر: پاورقی

ضرب و شتم شدید نوری زاد در اوین/ اعتصاب غذای کامل نوری زاد

پنجشنبه, ۳۰م اردیبهشت, ۱۳۸۹
روز سه شنبه محمد نوری زاد را به بهانه ی هواخوری از سلول خارج کرده اند و سپس 5 نفر از عوامل امنیتی اوین بر سر وی ریخته و به قصد کشت او را کتک زده اند.به طوریکه ضربه شدیدی که به سر او وارد آمده است توسط پزشک زندان ضربه مغزی تشخیص داده شده است.بر اثر این ضربه بینایی وی مختل شده است.

ماموران زندان اوین محمد نوری زاد نویسنده و کارگردان دربند را مورد ضرب و شتم شدید قرار دادند.

به گزارش خبرنگار کلمه، روز سه شنبه محمد نوری زاد را به بهانه ی هواخوری از سلول خارج کرده اند و سپس ۵ نفر از عوامل امنیتی اوین بر سر وی ریخته و به قصد کشت او را کتک زده اند.

به طوریکه ضربه شدیدی که به سر او وارد آمده است توسط پزشک زندان ضربه مغزی تشخیص داده شده است.بر اثر این ضربه بینایی وی مختل شده است.

نوری زاد بعد از این عمل غیر اخلاقی و غیر قانونی ماموران زندان اوین از سه روز پیش در اعتصاب کامل آب و غذا به سر می برد. وی در ملاقات کابینی به خانواده خود گفته است اگر وضعیت به همین منوال باشد زنده نخواهد ماند.

همچنین نوری زاد پس از ضرب و شتم از سلول دو نفره اش دربند ۲۴۰ به دخمه ای بی نور و بدون جریان هوا و همچنین سرویس بهداشتی منتقل شده است.

محمد نوری زاد سه نامه به رهبر و همچنین رئیس قویه قضائیه نوشته بود که آنها را در وبلاگش منتشر کرد و در پی آن به اتهام توهین به رهبری و رئیس قویه قضائیه از ۳۰ آذر ۱۳۸۸ در بازداشت به سر می برد . وی چهارمین نامه خود به رهبری را از داخل زندان اوین نوشت. دادگاه در حکم بدوی برای این هنرمند ۳ سال و نیم حبس به علاوه ۵۰ ضربه شلاق تعیین کرده است.

منبع: سایت کلمه

۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۹

شش نامه از فرزادکمانگر آموزگار اعدام شدهءکرد

پنجشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۸۹ - ۱۳ مه ۲۰۱۰

۱*
*نامه ی فرزاد کمانگر به دانش آموزانش*

*بچه ها سلام، **
**دلم برای همه شما تنگ شده، اینجا شب و روز با خیال و خاطرات شیرینتان شعر زندگی میسرایم، هر روز به جای شما به خورشید روزبخیر میگویم، از لای این دیوارهای بلند با شما بیدار میشوم، با شما میخندم و با شما میخوابم. گاهی «چیزی شبیه دلتنگی» همه وجودم را میگیرد.*
کاش میشد مانند گذشته خسته از بازدید که آن را گردش علمی مینامیدیم، و خسته از همه هیاهوها، گرد و غبار خستگیهایمان را همراه زلالی چشمه روستا به دست فراموشی میسپردیم، کاش میشد مثل گذشته گوشمان را به «صدای پای آب» و تنمان را به نوازش گل و گیاه میسپردیم و همراه با سمفونی زیبای طبیعت، کلاس درسمان را تشکیل میدادیم و کتاب ریاضی را با همه مجهولات، زیر سنگی میگذاشتیم چون وقتی بابا نانی برای تقسیم کردن در سفره ندارد چه فرقی میکند، پی سه ممیز چهارده باشد یا صد ممیز چهارده، درس علوم را با همه تغییرات شیمیایی و فیزیکی دنیا به کناری میگذاشتیم و به امید تغییری از جنس «عشق و معجزه» لکه های ابر را در آسمان همراه با نسیم بدرقه میکردیم و منتظر تغییری میمانیدم که کورش- همان همکلاسی پرشورتان- را از سر کلاس راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای همیشه سقوط ننماید و ترکمان نکند، منتظر تغییری که برای عید نوروز یک جفت کفش نو و یک دست لباس خوب و یک سفره پر از نقل و شیرینی برای همه به همراه داشته باشد.
کاش میشد دوباره و دزدکی دور از چشمان ناظم اخموی مدرسه الفبای کردیمان را دوره میکردیم و برای هم با زبان مادری شعر می سرودیم و آواز میخواندیم و بعد دست در دست هم میرقصیدیم و میرقصیدیم و میرقصیدیم.کاش میشد باز در بین پسران کلاس اولی همان دروازه بان میشدم و شما در رویای رونالدو شدن به آقا معلمتان گل میزدید و همدیگر را در آغوش میکشیدید، اما افسوس نمیدانید که در سرزمین ما رویاها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشی به خود میگیرد، کاش میشد باز پای ثابت حلقه “عمو زنجیرباف” دختران کلاس اول میشدم، همان دخترانی که میدانم سالها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکی مینویسید کاش دختر به دنیا نمیامدید.
میدانم بزرگ شده اید، شوهر میکنید ولی برای من همان فرشتگان پاک و بی آلایشی هستید که هنوز «جای بوسه اهورا مزدا» بین چشمان زیبایتان دیده میشود، راستی چه کسی میداند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبودید، کاغذ به دست برای کمپین زنان امضاء جمع نمیکردید و یا اگر در این گوشه از «خاک فراموش شده خدا» به دنیا نمی آمدید، مجبور نبودید در سن سیزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت «زیر تور سفید زن شدن» برای آخرین بار با مدرسه وداع کنید و «قصه تلخ جنس دوم بودن» را با تمام وجود تجربه کنید. دختران سرزمین اهورا! فردا که در دامن طبیعت خواستید برای فرزندانتان پونه بچینید یا برایشان از بنفشه تاجی از گل بسازید حتماً از تمام پاکی ها و شادی های دوران کودکیتان یاد کنید.
پسران طبیعت آفتاب! میدانم دیگر نمیتوانید با همکلاسیهایتان بنشینید، بخوانید و بخندید چون بعد از «مصیبت مرد شدن» تازه «غم نان» گریبان شما را گرفته، اما یادتان باشد که به شعر، به آواز، به لیلاهایتان، به رویاهایتان پشت نکنید، به فرزندانتان یاد بدهید برای سرزمینشان برای امروز و فرداها فرزندی از جنس «شعر و باران» باشند به دست باد و آفتاب میسپارمتان تا فردایی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمینمان مترنم شوید.

رفیق، همبازی و معلم دوران کودکیتان
*فرزاد کمانگر* – زندان رجایی شهر کرج
۹/۱۲/۱٣٨۶


* ۲* *به ققنوس های دیار ما*

*نازنینم سلام ! روز زن است ، همان روزی که همیشه خدا منتظرش هستم . **
**در این روز به جای دستان مهربان تو ، شاخه گل نرگسم را آراسته خیال پریشان تر از گیسوانت می نمایم. دو سال است که دستانم نه رنگ بنفشه به خود دیده است و نه عطر گل یاس . دو سال است چشمان بی قرار چند قطره اشک از سر ذوق و خوشحالی است تو بهتر می دانی که همه روزهای سال برای رسیدن به این روز لحظه شماری می کنم اما امروز مانده ام برای این روز چه هدیه ای مناسب توست آواز ” مرا ببوس ” یا آواز ” باغچه پاشا “**۲** یا شمعی که روشنی بخش خاطراتمان** باشد اما نازنینم نه صدای آوازم را می شنوی** و نه می توانم شمعی برایت روشن نمایم ، اینجا ارباب ” دیوارها ” شمع ها را نیز به زنجیر می کشد شاعر هم نیستم تا به مانند آن ” پیر عاشق به کالبد باد ، روح عشق بدمم تا نوازشگر جامه تنت باشد “٣*
یا غزلی برایت بسرایم که وزن آن آلام هزاران ساله ات باشد و قافیه اش معصومیت نگاهت ، تازه تو به زبان مادریمان هم نمی توانی بخوانی ، وگرنه چون “ناله هیمن”٣ هر شب مهمان مهتابت می کردم به ناچار به زبان “فروغ ” برایت می نویسم تا نگویی که “کسی به فکر گلها نیست” یا “دلم گرفته است ” می نویسم تا من هم ایمان آورده باشم به آغاز “فصل پنجم”
اما راز بی قراری من و روز تو : گلکم من در سرزمینی به دنیا آمده ام که زنانش بسان همه زنان دنیا نه نیمی از همه ، که “نیمی از آسمان اند” اولین گریه زندگی ام را در این سرزمین و همصدا با فریاد صدای زنانی سر دادم که همراه با رقص شعله ها درس اعتراض و تسلیم نشدن را به آتش می آموختند.
غنچه اولین خنده کودکانه به هنگامی بر لبانم شکفته شد که درختان کهن سال بلوط به راز ماندگاری و سلابط زنان سرزمینم غبطه می خوردند و اولین قدم های زندگی ام و در همان مسیری گذاشتم که پیشتر آلاله ها گام های استوار زنانش را در سخت ترین و سرکش ترین قله های زندگی و تاریخ با شبنم صبحگاهی جلا بخشیده بود .
زنانی که امروز هم سرود عشق و ایستادگی را در گوش دیوارها نجوا می کنند ، لای لای کودکان سرزمین من همان سرودی است که انسان ها در برابر” آسرویدت ها “و ” ایشتارها ” نخستین معبودهای بشریت زمزمه می کردند.
پس چگونه ممکن است روز تو “قربان”م و “نوروز”م نباشد بسیاری چون تو سالها در کنار پنجره چشم به راه عزیزانشان اند تا بازگردند فرقی نمیکند کی … همراه با اولین برف زمستان که گنجشک ها را با مشتی گندم میهمان تنهایشان می کنند ، یا هنگامی که برای بازگشت پرستو ها خانه را آب و جارو می نمایند یا نه ، زمانی که خدا را مهمان سفره افطارشان می نماید … تو نیز برای چنین روزی با تن پوشی به رنگ آسمان و لطافت ” سیا چمانه عثمان “۴ و ” شاخه برزرن ” و گردنبندی از میخک منتظرم باش چون میخک برای من یادآور بوی زن ، بوی سرزمینم ، بوی جاودانگی و در یک کلام بوی توست تا آن زمان به خالق شبنم و باران می سپارمت .

________________________________________

۱ -نام نامه اشاره ای است به آمار بالای خودسوزی در میان زنان شهرمن که دردی است جانکاه که از کودکی ذهنم را می آزارد.
۲- باغچه پاشا شاهکاری از گورا شاعر کرد که عمردزهعی با صدای مخملی آن را جاودانه کرده است . داستان دختری است که از گل زرد و سرخ میخواهد ، عاشق برای پیدا کردن گل مجبور میشود وارد باغ گل پادشاه شود ، گل سرخ را می آورد ولی سرخی گل از رنگ خون جوان است که تیر خورده. ۳- اشاره به استاد قباد جلی زاده شاعر نازک خیال سلیمانیه و یکی از شعرهای زیبایش
۴- سیا چمانه : نوعی آواز بسیار زیبای کردی است که در وصف طبیعت و معشوق گفته مشود . عثمان هورامی، استاد مسلم و جاودانه این نوع آواز است.
۵- برزرن : گلی بسیاز خوش بو و کم یاب در ارتفاعات کوه شاهو
۶- مرا ببوس :گل نراقی
۷- نامه خطاب به یک معشوقه خیالی است

*۳* *از تو نوشتن، قدغن!*

*آن زمان که برای اولین بار تو را به بهانه دختر بودن از حلقه بازیهای کودکانه امان جدا کردند هنوز به یاد دارم. تو با چشمانی گریان بازی را به اجبار ترک کردی و از آن روز من هنوز حسرت یک دل سیر نگاه کردن دوباره خانم معلم کلاس دو نفره امان بر دلم مانده است. *

نازنین!

دانش آموز حواس پرت کلاس تو، حالا در هنگامه طرح امنیت اجتماعی به مانند کودکی ها، هوس گرفتن دستهای تو در انظار عموم و واژه های قدغن شده عشق و لبخند به سرش زده است. همبازی کودکی تو انگار نه انگار سالها گذشته و دهها طرح برای جدا کردن زن و مرد از هم اجرا شده است. او تازه در دهه تذکر شفاهی و کتبی و دستبند و دادسرا و چادر سیاهها، حال و هوای برابری به سرش زده، گویا نمی داند در قرنی که هم جنس های تو کهکشانها را تسخیر کرده و ماه و زحل و ناهید را در آغوش گرفته اند، در سرزمین تو نوع پاشنه کفش و سایز پاچه شلوار و رنگ لباسهای تو را مردان لباس سبز تعیین میکنند تا مبادا امنیت جامعه به خطر بیفتد.
همبازی آرام تو، انگار نه انگار که بزرگ شده، اینجا از پشت دیوارهای زندان دلش هوای کوچه های خلوت تابستانهای گرم شهرمان را کرده، آنگاه که همه خوابند و کوچه در سکوت. تا در فرصتی پیش تو بیاید و او را مهمان کنی و بشقاب هندوانه ات را با او قسمت کنی.

نازنین!
همبازی تو این روزها، دلش بدجوری هوایی شده، گویا هنوز نمی داند تو تازه به حق ارث از امول منقول و غیرمنقول رسیده ای!، گویا نمی خواهد باور کند که چند زن در انتظار حکم سنگسار به سر می برند. نمی خواهد باور کند در دنیایی که عقیده، فکر، حق، آزادی، شرافت، انسانیت و وطن فروخته میشود زن هنوز مالک تن خود نیست.

راستی این همه نابرابری و جدایی از کجا آغاز شد؟
از آن زمان که حوا با “ویاری عصیانگونه” به امر و نهی خدایش پشت پا زد و زمین را برای رنج کشیدن انتخاب نمود؟
یا از آن زمان که برای اولین بار دخترکی موهایش را به دست باد، این هرزه هرجائی سپرد و او دستی از سر هوس به گیسوانش کشید و راز پریشانی موهای دخترک را کوی به کوی به گوش کوه و درخت نجوا کرد و این “معصیت عظما” سبب خشم قبیله بر او گشت؟
یا نه، از آن زمان که چشمه قامت زیبای دخترکی را در خود دید و غافل از این گناه کبیره عاشق دخترک شد و در وصف او آوازی در گوش رود زمزمه کرد و رود نیز مست و زنگی از حدیث عاشقی چشمه، داستان را به دریا گفت و این دزدیده دیدن ها به “غیرت مردانه تاریخ” برخورد و دخترک را خانه نشین کرد؟
یا آن زمان که دست دادن با فرشته های نه ساله، ستون اعتقاداتمان را ویران کرد، سنتها و روایات توجیحی گشت برای جنس دوم بودن تو؟
یا نه، شاید آن هنگام که “عطر خوش تو”، من همبازی کودکیت را به کوچه های خلوت خاطرات کشاند تا به دنبال سارای کودکیهایش ردی از عشق را در اولین نگاه و آخرین اشکت پیدا کند و این گونه به “قانون نانوشته طبیعت” برخورد و ما نامحرم به هم گشتیم.
نمیدانم… نمیدانم… از کجا آغاز شد؟

اما من هنوز در سودای رویاهای خود روزی هزاربار جمله ناتمامی را که قرار بود در اولین سپیده مشترک با هم بودنمان به تو بگویم بر زبان دارم، آن زمان که تو با آن نگاه معصومانه همیشگی ات در چشمانم بنگری و من سرمست از این نگاه به تو بگویم: “دوشیزه دوشین، بانو شدنت مبارک”¹.
اما افسوس نگذاشتند حتی برای آخرین بار همدیگر را ببینیم تا من از پشت میله های زندان شکوه و عشق زندگی را در چشمانت بخوانم در حالیکه تو زیر نگاههای سنگینشان هنوز عروسک کوچکت را به نشانه پایبندی و دلبستگی به همبازی ات در دست میفشاری و عشقت را انکار نمی کنی.

اما اکنون به پاس تحمل هزاران سال رنج و نابرابری های زن بودن
به پاس هزاران خاطره و رویای ناتمام
با یک امضا به کمپین برابری برای زنان می پیوندم، “یک امضا به پاس زن بودن و زن ماندنتان”

همبازی کودکیهای سارا
*فرزاد کمانگر*
بند بیماران عفونی زندان رجایی شهر کرج
۲۱ بهمن ۱٣٨۷

۱- شعری از دوست شاعرم کاک بیژن مارابی



* *نسل سوخته*

*طوفان تبر زنگار بسته‌اش را زمین بگذارد **
**نرگه ای میخواهد بروید **
**تفنگ ها لال شوند **
**کودکی می خواهد بخوابد ****خانم … عزیز! **
**سلام !**
**گفتی که نامه بابا آب داد را دوست داری و با روحیات تو نزدیکی بسیاری دارد، راست‌اش را بخواهید آن نامه را با تمام وجود برای دانش آموزان‌ام و برای کودکی‌های خودم نوشتم و در آن آرزوها و رویاهای‌ام را بر روی کاغذ آوردم. *

کودکی من (و نسل ما) به گونه‌یی بوده تاثیرات عمیقی بر همه‌ی وجوه زندگی‌مان گذاشته است. من شعری از کودکی ام به یاد ندارم. اصلا شعری به ما یاد ندادند. تازه در دهه‌ی سوم زندگی‌ام فهمیدم که توپ قلقلی را باید از بابا جایزه می‌گرفتم و پاهای‌ام را باید دراز می‌کردم تا مادر برای‌ام اتل متل می‌گفت. باید معلمان به ما یاد می‌دادند تا برای خورشید و آسمان شعر بسراییم، باید همراه درخت‌ها قد می‌کشیدیم، باید با رودخانه جاری می‌شدیم، باید با پروانه‌ها آسمان را در می‌نوردیدیم و باید و باید و باید و…

ولی موسیقی ما مارش نظامی بود، شعر ما برای تفنگ و سنگر بود و از ترس هلی‌کوپتر جرات به آسمان نگاه کردن را هم نداشتیم.

در دهه‌ی سوم زندگی‌ام فهمیدم قصه‌یی بلد نیستم، اصلا نمی‌دانستم که کودک باید پای قصه پدربزرگ و مادربزرگ‌ها بنشیند و به قصه‌ی خرگوش شجاع و جوجه اردک زشت گوش کند و با آن‌ها بخوابد.

نمی‌دانستم که کودک باید با رویاهای‌اش زنده‌گی کند و با آن‌ها بزرگ شود، آخر قصه‌ی کودکی‌های ما تعداد کشته‌ها در فلان کوهستان یا ساعت‌ها جنگ در فلان کوه بود.

باور کن نگذاشتند کودکی کنیم شاید به همین دلیل باشد که هنوز در سی و چند ساله‌گی دوست دارم بازی‌های کودکانه انجام دهم. شاید به همین دلیل باشد که این‌قدر از بازی با بچه‌ها لذت می‌برم و هنوز آرزو دارم باز فرصتی پیش آید تا پای ثابت حلقه عمو زنجیر باف و گرگم به هوای کودکان شوم.

از نسل ما بازی، شادی و لذت را گرفتن به همین خاطر چیزی از کودکی‌ها به یاد ندارم. حال تو بگو، اگر از شعر تو اعتراض، فریاد و عشق را بگیرند، چه می‌ماند؟ اگر از طبیعت بهار را و از شب، ماه و ستاره را بدزدند چه می‌ماند و حال بگو اگر از یک انسان کودکی‌اش را بگیرند از او چه به جا می‌ماند؟

… عزیز

در دوران نوجوانی‌مان نیز به جای خواندن داستان‌های علمی-تخیلی یا به دنبال خواندن اساس‌نامه‌ی فلان حزب بودیم و شیوه‌های جنگ مسلحانه یا درس‌مان تاریخ ادیان بود.

به جای نوشتن شعر برای معشوق یا تاریخ جنبش‌های آمریکای لاتین را می‌خواندیم یا درسمان مبارزات مسلمانان کومور و موریتانی بود. هنوز کودکی نکرده بودیم که وارد دنیای بزرگ‌سالی‌مان کردند. حتا فرصتی برای عشق و عاشقی هم نمانده بود.

.. عزیز

کودکی من با بوی سرب و گلوله و رگبار تفنگ آغاز شد.

روستای زیبای ما با آن‌همه چشمه که اکنون جز ویرانه چیزی از آن به جای نمانده در میان چند کوه محصور شده بود به کندوی زنبور عسلی می‌ماند که راه‌های بسیاری از اطراف به آن ختم میشد. خاطرات من از این روستا و این‌گونه آغاز می‌شود (قبل از آن چیزی به یاد ندارم)

روزی از چهارسوی روستای‌مان ورود جوانان مسلحی را به نظاره نشستم، اولین بار بود تفنگ را به چشم می‌دیدم، اولین نفیر گلوله هراس عجیبی در من ایجاد کرد. دیگر فرصتی برای شمردن چشمه‌های اطراف روستا نمانده بود. کاری که هنوز هم آرزوی‌اش را دارم و ناتمام ماند، فرصتی برای بستن تاب روی درخت گردوی حیاط‌مان نبود، دیگر وقت جمع کردن شاه‌توت‌های درخت پشت مدرسه نبود، دیگر زمانی برای چیدن گل‌های صحرایی نمانده بود.

کارمان شده بود دیدن زخمی‌ها و کشته‌هایی که به روستا می‌آوردن یا شنیدن گریه و زاری مادرانی که خبر مرگ فرزندان خود را شنیده بودن و از شهرها و روستاها آواره روستای ما می‌شدند. گریه، شیون، خون، بوی باروت و زنده بادها و مرده بادها فضای روستای ما و کودکی‌مان را آکنده بود.

روزی جوانی زخمی را زیر درخت توت مسجد گذاشته بودند، کسی دور و برش نبود. با ترس به او نزدیک شدم تا یک جوان زخمی را ببینم، او از من طلب آب کرد. بدون این‌که بدانم آب برای او ضرر دارد. دوان دوان کاسه آبی را برای‌اش بردم که یک نفر از هم‌قطاران‌اش سرم داد کشید، کاسه‌ی آب از دست‌ام افتاد و شروع به گریه کردن کردم. روی‌ام را به طرف ابراهیم، جوان زخمی در حال مرگ برگرداندم دیدم لب‌خندی بر لب دارد. آن روز علت لب‌خند او را نفهمیدم ولی از آن روز لب‌خند آن جوان در خواب و بیداری بارها به سراغم آمده و رهای‌ام نمی‌کند. شاید او با دیدن من کودکی‌های خود را به یاد آورده بود. من نیز هزاران بار از آن روز با حسرت و بغض به کودکان سرزمین‌ام نگریستم و لب‌خندی به روی‌شان زده ام تا کودکی‌های خودم و آینده‌ی آن‌ها را مجسم سازم.

…. عزیز، روزی که آن جوانان روستای ما را ترک کردند، گروهی دیگر آمدند با تفنگ‌ها و لباس‌های متفاوت، کسی به فکر مدرسه و کلاس‌مان نبود. همه به فکر سنگر محکم تری بودند، به ناچار روستا را ترک کرده و به شهر آمدیم در آن‌جا هم صدای آمبولانس و جنازه‌ی جوانان که از چپ و راست وارد شهر می شد و ما را هم به اجبار به تماشای‌شان می‌بردند. دست از سر کودکی و نوجوانی‌مان برنداشت. هر روز عصر بعد از پایان مدرسه از فراز تپه خارج شهرمان به تماشای مزارع سوخته گندم که در زیر بارش توپ و تفنگ در حال سوختن بود می‌نشستیم و جنگل‌های بلوط سوخته‌ی شاهو را می‌نگریستم. دیگر فرصتی برای کودکی‌مان نمانده بود.

….. بعدها معلم شدم، تا از دنیای کودکی و از بچه‌ها جدا نشوم و به روستاهای دامنه‌ی کوه شاهو برگشتم تا شاهوی زخمی را از نزدیک ببینم و با او دوست شوم. درختان بلوط بعد از سال‌ها جان گرفته بودند. کوهستان آرام بود اما هنوز جای زخم‌های عمیق را به یادگار نگه داشته بود.

زندگی در آن جریان داشت، با عشق و علاقه‌ی فراوان به کلاس می‌رفتم، اما فقر و بی‌کاری مردم، کفش‌های پاره و لباس‌های رنگ و رو رفته دانش آموزان آزارم می‌داد. با نگاه کردن به سیمای زجر کشیده‌ی آن‌ها روزی هزار بار می‌مردم و زنده می‌شدم هر چند دوست نداشتم شاهد مرگ آرزوهای کودکان سرزمین‌ام باشم اما معلم شده بودم و می‌دانستم که معلمی در این سرزمین یعنی شریک شدن با رنج و درد دیگران و رنج و درد در این قطعه‌ی فراموش شده از دنیا به یک معلم مسئولیت، آگاهی و شخصیت تازه می‌بخشید. باید معلم می‌ماندم به حرمت کودکی‌ها، به خاطر رویاهای کودکانه‌ام، معلمی که دوست دارد کودک بماند، حتا در این سن و در زندان.

کودکی با موهای سپید، کودکی که هنوز شیدای بازی‌های کودکانه و کودکان سرزمین‌اش هست، اما از همین‌جا و از لای این دیوارها هنوز نفیر گلوله‌ها را در سرزمین‌ام می‌شنوم، همراه با صدای انفجار با کودکان سرزمین‌ام از خواب می‌پرم و با ترس آن‌ها همان هراس کودکی همه‌ی وجودم را در بر می‌گیرد که این‌بار لب‌خند آن جوان زخمی بر لبان من می‌نشیند و از ته دل آرزو می‌کنم کاش امشب خواب هیچ‌کدام‌شان با صدای گلوله‌یی بر نیاشوبد، کاش امشب قصه‌ی شب هیچ‌کدام‌شان بوی باروت ندهد. پس .. عزیز به رسم وفاداری و به جای چشمان‌ام با چشمان زیبای‌ات به چشمان پر از سئوال دانش‌آموزان‌ات بنگر و بارقه‌های کم سوی امید را به نظاره بنشین و لب‌خندی را که سال‌ها من به امانت نگه داشته بودم به جای من به کودکان سرزمین‌مان تقدیم کن.

معلم اعدامی، *فرزاد کمانگر*
سالن ۶ اندرزگاه ۷ زندان اوین
۱۲ اردیبهشت ماه ٨٨

* ۵
*
*دیگر تنها کفش‌هایم مرا به این خاک پیوند نمی‌دهد*

*نباید فراموش کنم؛ در این دیار واژه‌ها گاهی به سرعت برق و باد به زبان آوردن‌شان «جرم» می‌شود و گناهی نابخشودنی. لغزش قلم بر سفیدی کاغذ می‌تواند موجب «تشویش اذهان» شود و تعقیب به دنبال داشته باشد و به زبان آوردن اندیشه و افکار می‌تواند «تبلیغ» به حساب آید. **
**همدردی می‌تواند «تبانی» باشد و اعتراض موجب «براندازی» شود. کلمات بار حقوقی دارند پس باید مواظب بود. *
نباید فراموش کنم که به چشمانم بیاموزم که هر چه را می‌بیند باور نکند، زبان همه چیز را بازگو نکند، آنچه هر شب می‌شنوم فریاد نیست، موج نیست، طوفان نیست، صدای خس و خاشاک است! که خواب از چشم شهر ربوده.
نباید فراموش کنم که در شهر خبری از خط فقر و اعتراض و گرانی و بیکاری و بیداد و گرسنگی و نابرابری و ظلم و جور و دروغ و بی اخلاقی نیست. اینها واژه‌های دشمنان است.
اما این روزها زیر پوست این شهر خبرهایی است که به شاعر واژه، به کارگردان سوژه، به نویسنده قلم، به پیر جسارت، به جوان امید و به ناامید حرکت می‌بخشد، این روزها گویا قلب جهان در این شهر می‌تپد، گویا گرینویچ دنیا تهران شده، تا مردم این شهر نخوابند خبری از خواب نیست و تا بیدار نشوند نیم کره ما رنگ روز به خود نمی‌بیند.
این روزها نیازی نیست برای سرودن یک شعر دور دنیا راه بیفتی تا ببینی کجا قلبت به درد می‌آید یا کجا تراوش قلم به فریادت می‌رسد، برای گرفتن یک عکس دیگر نیازی به سرک کشیدن به فلان نقطه بحران زده دنیا نیست، برای خواندن یک آواز یا ساختن یک آهنگ نیاز به لمس درد و رنج مردم فلسطین و عراق و افغانستان نیست، نت و ضرب آهنگت را می‌توانی با ضربان قلب مادران نگران این شهر هماهنگ کنی، صدای سنج و طبل آن را همراه با فرود آمدن «چوب الف» بر سر و گرده این مردم هم وزن کنی.
این روزها هوای تموز ناجوانمرده خزانی شده، حکایت بیابان کردن جنگل است، می‌توان همه چیز را دید حتا اگر «تلویزیون کور باشد»، می‌توان همه چیز را شنید حتا اگر «رادیو هم کر باشد»، می‌توان ناخوانده‌ها و نانوشته‌ها را از لای سطور سیاه روزنامه فهمید حتا اگر «روزنامه هم لال شده باشد»، می‌توان همه چیز را لمس و درک کرد حتا اگر پیرامونت را دیوارهایی به بلندا و ضخامت اوین فرا گرفته باشد.
این روزها دیگر تنها در کوچه پس کوچه‌های شهرمان پرسه نمی‌زنم. دلم در میدان هفت تیر و انقلاب و جمهوری می‌تپد، در دستم شاخه گلی است تا به مادران داغدار این شهر نثار کنم.
این روزها فقط تنهایی ابراهیم در بازداشتگاه سنندج بر دلم سنگینی نمی‌کند، دیگر برادران و خواهرانم تنها در زندان‌های سنندج و مهاباد و کرمانشاه نیستند، ده‌ها خواهر و برادر دربند دارم که با شنیدن فریادشان اشکم سرازیر می‌شود و با دیدن قیافه‌های رنجورشان و لباس‌های پاره‌شان بغض گلویم را می‌گیرد و بر خودم می‌بالم برای داشتن چنین خواهران و برادرانی.
دیگر این شهر برایم آن شهر غریب و دلگیر با ساختمان‌های بلند و پر از دود و دم نیست، این روزها این شهر پر از ندا و سهراب شده، انگار پس از سال‌ها «پپوله آزادی»¹ در آسمان این شهر به پرواز درآمده و با مردم این شهر برای ترنمش هم آواز شده است.

*فرزاد کمانگر*
زندان اوین – چهاردهم آذرماه ۱٣٨٨

۱- پپوله (پروانه) آزادی، آهنگی از استاد خالقی است که چهل سال پیش همراه با ارکستر تهران اجرا کرد.




*
*فرشته هایی که دوشنبه ها می خندند*

/تقدیم به نیایش و شکیبا بداقی و همه کودکانی که سفره هفت سین امسال والدینشان در کنارشان نیستند./

به لالایی هم سلولم گوش سپرده بودم، برای دخترانش پریا و زهرا می خواند، همراه با لالایی حزین او هق هق گریه هم سلولی دیگر من نیز بلند شد، اشک های مرا نیز ناخودآگاه سرازیر نمودند.دومین بار بود که دستگیر میشد، بار اول به یکسال حبس محکوم شده بود و حالا باید ۱۰ سال دیگر می ماند، همه شوق و اشتیاقش این بود که کودکانش روز دوشنبه به ملاقات او می آمدند.
روز ملاقات بدون اینکه توجهی به آدم های اطرافشان داشته باشند، در برابر چشمان پدرو مادر و در میان میز و صندلی های سالن ملاقات پشتک و وارو میزدند و روی دستهایشان راه میرفتند تا پدر پیشرفت آنها را در ورزش ببیند.
پدر سر مست و مغرور از جست و خیز کودکان لبخندی بر لبانش مینشست و مادر نیز با چهره ای معصومانه در حالی که سعی داشت درد تنهایی و انتظارش را انکار نماید. با چشمی خوشحال، شوهر و با چشمی دیگر اشتیاق فرزندانش را عاشقانه مینگریست.
من نیز که ماهها بود از فضای بچه ها و مدرسه ها دور شده بودم محو تماشای زهرا و پریا می گشتم و در مورد آنها برای مادرم توضیح میدادم. یکی از تاثیر گذارترین لحظه هایی که چون تابلو بر ذهنم نقش بسته است ، لحظه ملاقات این خانواده با هم بود.
انگار در خلاء، در رویا و در آسمان و یک جایی در خارج از این دنیا و در همین تعلقات دور هم جمع شده اند، هیچ کس اطرافشان نبود. بی توجه به نگهبان ها و دیوارها و سایر زندانیان، لبخند و اشتیاقشان را با هم دیگر تقسیم می کردند. همیشه آرزو داشتم کاش خانواده پریا و زهرا را بیرون از زندان میدیدم یا کاش نیم ساعت ملاقات بیشتر طول میکشید. هنگام وداع نیز سعی می کردم به آنها نگاه نکنم تا شکوه و جاودانگی لحظه دیدار و با هم بودنشان در ذهنم همانگونه جاودانه بماند، این دختران زیبا انگار با هر پشتک و وارویی که میزدند با زبان بی زبانی دنیایی ساختگی اطراف پدرشان را به خنده و استحزاء می گرفتند.
سرنوشت پریا و زهرای قصه ما سالهاست، نسلهاست نوشته می شود و هر روز پریا و زهرای دیگری به ملاقات پدرشان می روند. یا کودکی چون “آوا”چند سال بعد در کنار سفره هفت سین برای ماهی هایش شعر بخواند و گریه کند که ” امسال بابا در زندان است ” لحظه وداع پریا و زهرا را میدیدم که دست پدرشان را گرفته اند و لبخند زنان سالن ملاقات را به سوی درب خروجی طی میکنند انگار داشتند با پدر به شهر بازی می رفتند. دوست داشتم من نیز دست آنها را می گرفتم و شریک شادیشان میشدم قبل از اینکه پدر از زهرا و پریایش خداحافظی کند رویم را بر می گرداندم تا چشمان پر از اشکش را نبینم، اما این سو تر نیز چشمان پر از اشک مادرم را میدیدم که او نیز خود را آماده جدا شدن از فرزند خود می کرد و من نیز کودکانه به تقلید از پریا و زهرا مادرم را در آغوش میکشیدم و هنگامی که پریا و زهرا ما را صدا میزدند، همه سعی ام برای دزدیدن نگاهم از آنها بی نتیجه می ماند و آن دو فرشته کوچک برای من نیز دستی تکان می دادند فرشته هایی که تنها بال نداشتند.

*فرزاد کمانگر
*زندان اوین
اسفندماه ۱٣٨٨
منبع: عصرنو

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

رنج نامه فرزاد‎ ‎کمانگر

اينجانب فرزاد کمانگر معروف به سيامند معلم آموزش وپرورش شهرستان کامياران با ۱۲‏‎ ‎سال سابقه تدريس که يکسال ‏قبل از دستگيري در هنرستان کارودانش مشغول به تدريس بودم‎ ‎و عضو هيئت مديره انجمن صنفي معلمان شهرستان ‏کامياران شاخه کردستان بودم و تا زمان‎ ‎فعاليت اين انجمن و قبل از اعلام ممنوعيت فعاليتهاي آن مسئول روابط عمومي ‏اين انجمن‎ ‎بودم. همچنين عضو شوراي نويسندگان ماهنامه فرهنگي - آموزشي رويان (نشريه آموزش و‎ ‎پرورش ‏کامياران) بودم که بعدها بوسيله حراست آموزش و پرورش اين نشريه نيز تعطيل شد‎. ‎مدتي نيز عضو هيئت مديره ‏انجمن زيست محيطي کامياران (ئاسک) بوده ام و از سال ۱۳۸۴‏‎ ‎نيز با آغاز فعاليت سازمان حقوق بشر به عضويت ‏خبرنگاران اين سازمان درآمدم. در‎ ‎مرداد ۱۳۸۵ براي پيگيري مسئله درمان بيماري برادرم که از فعالين سياسي ‏کردستان مي‎ ‎باشد به تهران آمدم و دستگير شدم. در همان روز به مکان نامعلومي انتقال داده شدم‏‎. ‎زيرزميني بدون ‏هواکش، تنگ و تاريک بردند، سلولها خالي بود نه زيرانداز نه پتو و نه‎ ‎هيچ شي ديگري آنجا نبود. آنجا بسيار تاريک ‏بود مرا به اتاق ديگري بردند. هنگامي که‏‎ ‎مشخصات مرا مي نوشتند از قوميتم مي پرسيدند و تا مي گفتم‏‎ ‎‏"کرد" هستم ‏بوسيله‎ ‎شلاق شلنگ مانندي تمام بدنم را شلاق ميزدند. به خاطر مذهب نيز مورد فحاشي، توهين‎ ‎و کتک کاري قرار ‏ميدادند. بخاطر موسيقي کردي که روي گوشيم موبايلم بود تا مي‎ ‎توانستند شلاقم ميزدند. دست هايم را مي بستند و روي ‏صندلي مينشاندند و به جاهاي‎ ‎حساس بدنم … فشار وارد مي کردند و لباسهايم را از تنم به طور کامل خارج مي کردند و‏‎ ‎با تهديد به تجاوز جنسي با چوب و باتوم آزارم مي دادند‏‎.‎
پاي چپ من در اين مکان بشدت آسيب ديد و بعلت ضربه هاي همزمان به سرم و شوک الکتريکي بيهوش شدم و از ‏هنگامي که به هوش آمدم، تاکنون تعادل بدنم را از دست داده ام و بي اختيار مي لرزم، پاهايم را زنجير مي کردند و ‏بوسيله شوک الکتريکي که دستگاهي کوچک و کمري بود به جاهاي مختلف و حساس بدنم شوک مي زدند که درد بسيار ‏زياد و وحشتناکي داشت بعدها به بازداشتگاه ۲۰۹ در زندان اوين منتقل شدم. از لحظه ورود به چشمانم چشم بند زدند و ‏در همان راهروي ورودي (همکف - دست چپ بالاتر از اتاق اجراي احکام) مرا به اتاق کوچکي بردند که در آنجا نيز ‏مرا مورد ضرب و شتم (مشت و لگد) قرار دادند. روز بعد به سنندج منتقل شدم تا برادرم را دستگير کنند. در آنجا از ‏لحظه ي ورود به بازداشتگاه با توهين و فحاشي کردن و کتک کاري روبه رو شدم. مرا به صندلي بستند و در اتاق ‏بهداري از ساعت ۷ صبح تا روز بعد همانگونه گذاشتند. حتي اجازه ي دستشوئي رفتن نيز نداشتم. به گونه اي که مجبور ‏شدم خودم را خيس کنم. بعد از آزار و اذيت بسيار دوباره مرا به بازداشتگاه ۲۰۹ منتقل کردند. در اتاقهاي طبقه اي اول ‏‏(اطاقهاي سبز بازجويي) مورد بازجويي و کتک و آزار و اذيت قرار دادند.‏
در ۵ شهريور ماه ۱۳۸۵ بعلت شکنجه هاي بسيار ناچاراً مرا به پزشک بردند که در طبقه اول و در مجاورت اتاق هاي ‏بازجويي قرارداشت که پزشک آثار کبودي و شکنجه و شلاق زدن ها را ثبت کرد که آثار آن در کمر، گردن، سر، ‏پشت، ران، پاها کاملاً مشهود بود. مدت دوماه شهريور و مهرماه در سلول انفرادي شماره ۴۳ بودم. که چون شدت ‏شکنجه ها واذيت و آزار خارج از تصور و بسيار زياد بود مجبور شدم ۳۳ روز اعتصاب غذانمايم و هنگامي که ‏خانواده ام را تهديد و احضار مي کردند براي رهايي از شکنجه و اعتراض به اذيت و فشار بر خانواده ام خودم را از پله ‏هاي طبقه ي اول پرت کردم تا خودکشي نمايم. مدت نزديک به يکماه نيز در سلول انفرادي کوچک و بدبويي در انتهاي ‏طبقه اول (۱۱۳) حبس بودم. که در اين مدت اجازه ي ملاقات و تلفن با خانواده را نداشتم. در مدت ۳ ماه انفرادي اجازه ‏هواخوري را هم نداشتم و سپس به سلول چند نفره شماره ۱۰ (راهرو) منتقل شدم و ۲ ماه نيز در آنجا بودم. اجازه ‏ملاقات با وکيل يا خانواده را نيز نداشتم. در اواسط ديماه از ۲۰۹ تهران به بازداشتگاه اطلاعات کرمانشاه واقع در ميدان ‏نفت انتقال داده شدم در حاليکه نه اتهامي داشتم و نه تفهيم اتهام شدم. بازداشتگاهي تنگ و تاريک که هرگونه جنايتي در ‏آن ميشد.‏
همه لباسهايم را در اتاق بيرون آوردند و بعد از ضرب و شتم لباسي کثيف و بدبو به من دادند و با ضرب و شتم مرا از ‏راهرو و بازداشتگاه به اتاق افسر نگهباني و از آنجا به راهرو ديگري که از در کوچکي وارد مي شد بردند. سلول بسيار ‏کوچکي که در واقع از همه کس مخفي بود و صدايم به جايي نمي رسيد. سلول تقريباً يک متر و شصت سانتيمتر در نيم ‏متر بود. دو لامپ کوچک از سقف آويزان بود. هواکش نداشت. آن سلول قبلاً دستشوئي بود و بسيار بدبو و سرد. يکعدد ‏پتوي کثيف در سلول بود. هنگام بيدارشدن بي اختيار سرت به ديوار مي خورد. اتاق سرد بود. براي نفس کشيدن مجبور ‏بودم صورتم را روي زمين بگذارم و دهانم را به زير در نزديک بکنم تا نفس بکشم. و هنگام خواب يا استراحت هر ‏ساعت چند بار با صداي بلند در را مي زدند تا از استراحت جلوگيري کنند و يا لامپ هاي کوچک را خاموش مي ‏کردند. دو روز بعد از ورود مرا به اتاق بازجويي بردند و بدون هيچ سئوالي مرا زير ضربات مشت و لگد گرفتند و ‏توهين و فحاشي کردند. دوباره مرا به سلول بردند صداي راديويي را تا آخر باز مي گذاشتند تا قدرت استراحت و تفکر ‏را از من بگيرند در ۲۴ ساعت ۲ بار اجازه دستشويي رفتن داشتم. ماهي بکبار نيز اجازه استحمام چند دقيقه اي داشتم. ‏شکنجه هايي که در آنجا مي شدم مثل :‏
‏۱- بازي فوتبال : اين اصطلاحي بود که بازجوها به کار مي بردند، لباسهايم را از تنم در مي آوردند و چهار -پنج نفر ‏مرا دوره مي کردند و با ضربات مشت و لگد به همديگر پاس ميدادند. هنگام افتادن من روي زمين مي خنديدند و با ‏فحاشي کتکم مي زدند.‏
‏۲- ساعتها روي يک پا مرا نگه مي داشتند و دستهايم را مجبور بودم بالا نگه دارم هرگاه خسته مي شدم دوباره کتکم مي ‏زدند. چون مي دانستند که پاي چپم آسيب ديده بيشتر روي پاي چپم فشار مي آوردند. صداي قرآن را از ضبط صوت ‏پخش مي کردند تا کسي صدايم را نشنود.‏
‏۳- در هنگام بازجويي صورتم را زير مشت و سيلي مي گرفتند.‏
‏۴- زير زمين بازداشتگاه که از راهروي اصلي به طرف در هواخوري پله هاي آن با زباله و ريزه هاي نان پوشانده مي ‏شد براي اينکه کسي متوجه آن نشود، اتاق شکنجه ديگري بود که شبها مرا به آنجا مي بردند، دستها و پاهايم را به تختي ‏مي بستند و بوسيله ي شلاقي که آنرا "ذوالفقار" مي ناميدند به زير پاهايم، ساق پا، ران و کمرم مي زدند. درد بسيار ‏زيادي داشت و تا روزها نمي توانستم حتي راه بروم.‏
‏۵- چون هوا سرد بود و فصل زمستان، اتاق سردي داشتند که معمولاً به بهانه بازجويي از صبح تا غروب مرا در آن ‏حبس مي کردند و بازجويي هم در کار نبود.‏
‏۶- در کرمانشاه نيز از شوکهاي الکتريکي استفاده مي کردند و به جاهاي حساس بدنم شوک وارد مي کردند.‏
‏۷- اجازه استفاده از خميردندان و مسواک را هم نداشتم، غذاي مانده و کم و بدبويي به من ميدادند که قابل خوردن نبود.‏
در اينجا نيز براي فشار وارد کردن به من اجازه ملاقات ندادند و حتي دختر مورد علاقه ام را نيز دستگير کردند. براي ‏برادرهايم مشکل ايجاد ميکردند و آنها را بازداشت مي کردند. بعلت سلول و پتو و لباسهاي غير بهداشتي کثيف و بدبو، ‏دچار ناراحتي پوستي (قارچ) شدم و حتي اجازه ديدن پزشک را هم نداشتم. بعلت فشار شکنجه ها مجبور شدم، که ۱۲ ‏روز اعتصاب غذا نمايم. ۱۵ روز آخر بازداشتم سلولم را عوض کردند و به سلول بدبوتر و کثيف تري که هيچگونه ‏وسيله گرمايي نداشت انتقال دادند. هر روز مورد فحاشي و هتاکي قرار مي گرفتم حتي يکبار بعلت ضربه هايي که به ‏بيضه هايم زدند بيهوش شدم. شبي نيز لباسهايم را در همان شکنجه گاه (زيرزمين) در آوردند و به تجاوز جنسي تهديدم ‏نمودند و.. براي رهايي از شکنجه چند بار مجبور شدم، که سرم را به ديوار بکوبم. مرا وادار به اعتراف به مسائل ‏عاطفي و روابط و... وادار مي کردند. صداي آه و ناله سلول هاي ديگر مرتب شنيده ميشد و حتي گاهاً بعضي اقدام به ‏خودکشي مي نمودند.‏
‏۲۸ اسفندماه به تهران بازداشتگاه ۲۰۹ منتقل شدم و هر چند به سلول جمعي ۱۲۱ منتقل شدم ولي باز اجازه ي ملاقات ‏نداشتم. هنوز فشارهاي روحي - رواني مانند بازداشت خانواده و جلوگيري از ارتباط با آنها فحاشي، هتاکي و… بر من ‏وارد مي کردند.‏
پرونده ام بعد از ماهها بلاتکليفي خردادماه ۸۶ به دادگاه انقلاب شعبه ۳۰ فرستاده شد. بازجوها تهديد ميکردند که نهايت ‏سعي آنها گرفتن حکم اعدام يا زنداني درازمدت مي باشد. و در صورت اثبات بي گناهيم در دادگاه و آزادي در بيرون از ‏زندان تلافي !؟ مي کنند. نفرت عجيبي که از من به عنوان يک کرد، ژورناليست و فعال حقوق بشر داشتند. با وجود همه ‏ي فشارها از شکنجه دست بردار نبودند.‏
دادگاه عدم صلاحيت رسيدگي به پرونده را در تهران اعلام نمود. و رسيدگي پرونده را به سنندج واگذار نمود. با هر بار ‏حمايت مردمي و سازمانهاي حقوق بشراز من و اعتراض به بازداشت و شکنجه هاي قانوني آنها عصباني تر ميشدند و ‏فشارها را بيشتر مي کردند. در شهريور ماه ۸۶ به بازداشتگاه سنندج منتقل شدم جايي که برايم <کابوس وحشتناکي> ‏شده که هيچگاه از ذهنم و زندگيم خارج نخواهد شد. در حاليکه طبق قانون خودشان من اتهام جديدي نداشتم. از همان ‏لحظه ورود کتک کاري و آزار و اذيت جسمي و رواني ام آغاز شد.‏
بازداشتگاه ستاد خبري سنندج يک راهرو اصلي و ۵ راهرو مجزا داشت که در آخرين راهرو و آخرين سلول مرا جاي ‏دادند. جايم را مرتب عوض ميکردند تا روزي رئيس بازداشتگاه همراه چند نفر ديگر مرا بدون دليل ضرب و شتم ‏نمودند و از سلول خارج نمودند روي پله هايي که ۱۸ پله بود به زيرزمين و اتاقهاي بازجويي منتهي ميشد با ضربه اي ‏که بر بالاي پله ها از پشت به سرم وارد نمودند به زمين افتادم و چشمانم سياهي رفت با همان حالت مرا از پله ها به ‏پائين کشيده بودند، نمي دانم چگونه ۱۸ پله مرا به پائين آورده بودند. چشمانم را باز کردم. درد شديدي در سر وصورت، ‏پهلويم احساس ميکردم با بهوش آمدنم دوباره مرا زير ضربات مشت و لگد گرفتند و بعد از يک ساعت کتک کاري ‏دوباره مرا کشان کشان از پله ها بالا کشيدند و به راهروي دوم و سلول کوچکي بردند و به داخل آن پرت کردند، و ۲ ‏نفر باز هم مرا زدند تا مجدداً بيهوش شدم. هنگامي که به هوش آمدم که صداي اذان عصر را مي شنيدم. صورت و ‏لباسهايم خوني بود. صورتم متورم شده بود. تمام بدنم سياه و کبود شده بود. قدرت حرکت کردن نداشتم بعد از چند ساعت ‏به زور مرا به حمامي انداختند تا صورت خونين و لباسهايم را تميز کنم.‏
لباسهاي خيسم را تنم کردند و به علت وخامت جسميم ساعت ۱۲ شب چند نفر از روساي اطلاعات در حاليکه چشمانم را ‏بسته بودند وضيعت وخيم جسمي ام را ديدند. فرداي آن روز مجبور شدند مرا به پزشکي خارج از بازداشتگاه و مستقر ‏در زندان مرکزي نشان دهند. بعلت آسيب ديدگي دندان ها و فکم تا چند روز قدرت غذا خوردن هم نداشتم. شبها پنجره ‏سلول را باز ميکردند تا سرما اذيتم کند. به من پتو نميدادند بناچار مجبور بودم موکت را دور خود بپيچم. اجازه ‏هواخوري، ملاقات و تلفن نداشتم و بارها و بارها در اتاقهاي بازجويي واقع در زيرزمين مورد ضرب و شتم قرار مي ‏گرفتم. مجبور شدم ۵ روز اعتصاب غذا نمايم. بارها سرم را به ديوارهاي زيرزمين مي کوبيدند. و از زير زمين تا ‏سلول با ضربات مشت و لگد مي بردند. هيچ اتهامي نداشتم نه درکرمانشاه و نه در سنندج
شکنجه مشهور "جوجه کباب" اصطلاحي بود که رئيس بازداشتگاه اطلاعات سنندج به کار ميبرد و اکثر شبهايي که ‏خودش آنجا بود انجام ميداد. دست و پا را مي بست و کف زمين مي انداخت و شلاق ميزد.‏
صداي گريه ها و ناله هاي زندانيان ديگر که اکثراً دختر بودند شنيده ميشد و روح هر انساني را آزار ميداد. شبها پنجره ‏ها را باز ميگذاشتند، لباسهايم را در دستشويي که در زيرزمين بود بعد از کتک کاري خيس ميکردند و به همان صورت ‏مرا به سلول ميبردند، بعلت سردي هوا مجبور بودم خودم را لاي پتوي کثيف سلول بپيچانم.‏
نزديک به ۲ ماه نيز در انفرادي هاي سنندج بودم، پرونده ام در سنندج نيز عدم‎ ‎صلاحيت رسيدگي گرفت و دوباره به ‏تهران منتقل شدم. نزديک به ۸ ماه انفرادي آزارهايجسمي و روحي در اين مدت بر جسم و اعصاب و روانم تاثير بسيار ‏بدي گذاشته. بعد از يکشب بازداشت در ۲۰۹ به اندرزگاه ۷ زندان اوين در جايي که مواد مخدر سرگرمي ‏زندانيانمحسوب ميشود منتقل شدم و از ۲۷ آبان به زندان رجايي شهر زنداني که در طبقه بندي‎ ‎سازمان زندانها متعلق به ‏زندانيان خطرناکي چون قتل، آدم ربايي و سرقت مسلحانه و… منتقل شده ام.‏
منبع: سايت رنسانس

«هوشنگ ابتهاج» و شعری درباره اعدام

برای روزنبرگ‌ها

خبر کوتاه بود:
ـ «اعدامشان کردند.»
خروش دخترک برخاست.
لبش لرزید.
دو چشم خسته‌اش از اشک پُر شد،
گریه را سر داد . . .
و من با کوششی پُر درد، اشکم را نهان کردم.

ـ چرا اعدامشان کردند؟
می‌پرسد ز من با چشم اشک‌آلود،
چرا اعدامشان کردند؟

ـ عزیزم، دخترم!
آنجا، شگفت‌انگیز دنیایی است:
دروغ و دشمنی فرمانروایی می‌کُند آنجا.
طلا: این کیمیای خونِ انسان‌ها
خدایی می‌کُند آنجا.
شگفت‌انگیز دنیایی که همچون قرن‌های دور
هنوز از ننگ آزار سیاهان دامن‌آلوده‌ست.
در آنجا حق و انسان حرف‌های پوچ و بیهوده‌ست.
در آنجا رهزنی، آدم‌کُشی، خون‌‌ریزی آزادست،
و دست‌و پای آزادی‌ست در زنجیر . . .

عزیزم، دخترم!
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی اعدامشان کردند!

و هنگامی که یاران،
با سرود زندگی بر لب،
به‌سوی مرگ می‌رفتند،
امیدی آشنا می‌زد چو گُل در چشمشان لبخند.
به‌شوق زندگی آواز می‌خواندند.
و تا پایان به‌راه روشن خود باوفا ماندند.

عزیزم!
پاک کُن از چهره اشکت را، ز جا برخیز!
تو در من زنده‌ای، من در تو: ما هرگز نمی‌میریم.
من و تو با هزاران دگر،
این راه را دنبال می‌گیریم.
از آنِ ماست پیروزی.
از آنِ ماست فردا، با همه شادی و بهروزی.

عزیزم!
کار دنیا رو به آبادی‌ست.
و هر لاله که از خون شهیدان می‌دمد امروز،
نوید روز آزادی‌ست.

تهران، 30 خرداد 1332
هوشنگ ابتهاج (هـ . الف. سایه)


از مجموعه «یادگار خون سرو»


سرودۀ «برای روزنبرگ‌ها را با صدای شاعر بشنوید!
موسیقی: بتهوون، اورتور اگمنت
منبع: پرند

پیام جعفر پناهی از زندان اوین به مدیر فستیوال کن



Fri / 14 05 2010 / 10:54

دوستان عزیزم، از سلول تنگ و تاریک زندان اوین سلامهای گرم مرا بپذیرید.
شوربختانه امروز در پی ملاقات با اعضای خانواده ام در جریان تلاشهای ارزشمند شما در نخستین روز افتتاحیه شصت و سومین فستیوال جهانی کن قرار گرفتم. از این جا به انساندوستی و شرافت شما درود میفرستم و از تمامی دست اندرکاران فستیوال کن بویژه آقای ژیل ژاکوب صمیمانه تشکر می کنم. هم چنین از آقای برنارد کوشنر وزیر امور خارجه و آقای فردریک میتران وزیر فرهنگ فرانسه برای تلاشهایی که در راستای آزادی من انجام می دهند، سپاسگزارم.
صدای شما هم آهنگ صداهایی است که از پشت دیوارهای بلند زندان اوین از سوی همسر، فرزندان و عزیزان هموطنم برای آزادیم می شنوم.
در این لحظات با عشق به همه دوستان سینماگرم در هیئت داوران، فیلمسازان و همه شرکت کنندگان در جشنواره کن که نام مرا در صندلی خالی می بینند، زندگی را سپری می کنم.
با امید به فردای بهتر
جعفر پناهی – ایران- بند 209 زندان اوین
خبرنگار پویا خبر – جشنواره کن – فرانسه- 13 ماه مه 2010

بازهم شکایت از عملکرد سایت جرس


جرس از بهار می‌ترسد؟ هوشنگ اسدی
بهارجان، چه سعادتی داری که در گور خفتهای و نمیبينی نسل در نسل به‌نام آزادی هم‌ديگر را حذف می‌کنيم. حتی در غربت. و حذف اولين گام به‌سوی استبداد است. شايد هم گناه از توست بهار. از نام تو. بهار يعنی آزادی و من از خودم می‌پرسم: جرس از بهار می‌ترسد؟
hooasadi@yahoo.fr

۱
داستان يک بهار

وقتی بهار جلوی جوخه اعدام ايستاد و فرياد زنده باد:
زنده باد ايران...
نمی دانم بهار ايرانی که نامش بر پای گفت وگو با سحابی نازنين است، در اين جهان بود يا نه. بهار از نسل آرمانی ما بود. نام اصلی اش ايران بود. با آن دامان کرم رنگ باخته، همه هستی خود را می خروشيد تا ميهن را آزاد کند. بريده ای روزنامه در کيف داشت هميشه. شرحی کوتاه از ثروت های افسانه ای ايران. اين سند کاغذی را در خرمن آتش چشم های قهوه ای درشتش می افروخت و می گفت:
صاحبان اين گنج نبايد گرسنه باشند..
ما او را بهار صدامی زديم. شبی به توچال رفته بوديم. يخبندان بود. چند نفری که به پناهگاه رسيده بوديم، چاره ای نداشتيم جز اينکه در آغوش هم بخوابيم. و نه انگار که ما جوانانی بيست وچندساله بوديم. نه. نه. سنگ بوديم. گرم اما از جنس يخ. ما رفيق بوديم و چونان قديسين خفتيم. وهمان شب بود که در گوشم گفت:
تصميم را گرفته ام مهرداد. از فردا درس را ول می کنم و به ميان زنان کارگر می روم.
فقط گفتم:
نه بهار. نه.
می دانستم که گوش نمی کند. مهرداد نام سياسی من بود و بهار نام او. فردا، وقتی در طبقه بالای اتوبوس دو طبقه از هم خداحافظی می کرديم، دست هايش سرد بود و چشم هايش شعله می کشيد. دانشکده حقوق را رها کرد و به ميان کارگران رفت.
در شمال بودم که شنيدم او را گرفته اند و تا سحرگاهان اعدام برده اند. کنار دريای بزرگ گريستم. نامش را بر ماسه ها نوشتم. دريا سخت توفانی بود. باران بيرحمی شلاق می کشيد. بر ماسه ها می نوشتم و امواج نام را می بردند. ايران و بهار را در هم آميختم و از آن بهار ايرانی برآمد. نام مستعار من شد. در کيهان با يکی دو نفر ديگر نام را به مشارکت استفاده می کرديم که دستگاه امنيتی را دور بزنيم.
در زندان جمهوری اسلامی تاريخ سينمای مسعود محرابی را ديدم. نام مستعار بهار ايرانی را به تاريخ سپرده بود و با کمی تحريف. بعدها شنيدم يکی از کسانی که اجازه داده بودم از اين نام استفاده کند، هر جا نشست نام را به نام خود ناميد.
وقتی از زندان درآمدم و بعد از دو سال بيکاری در مجله گزارش فيلم به رويم بازشد، از اين نام استفاده کردم و ۱۲ سال تمام تا سعيد مرتضوی يکی از جرايم مرا پنهان شدن زير نام مستعار برای براندازی رقم زد و در مجله را بست.
در سرمای غربت خبر شدم "بهار ايرانی" دشنام گوی مدام "سازمان" است که از آن جداشده. برايش ای ميلی زدم و شرح ماجرا دادم. نوشتم که بهار ايرانی از نام زنی متولد شده که سالهای دور در پای جوخه اعدام مرگ را به سخره گرفته است، ولی هرگز از بلندای هنر به کوير سياست پا نگذاشته است. آن کس که نمی دانم کيست، شرح مفصلی در توصيف فصل بهار برايم نوشت و دستور داد که چون "اسناد" من کافی نيست، بهتر است از مدعای خويش بگذرم و نام را به او واگذارم. خنديدم تلخ و چنين کردم.
تا در اين روزها که خون ۵ "بهار" ديگر بهاران ايران را سراسر رنگ مرگ زده است، ديدم "بهار ايرانی" ديگری متولد شده است. و تا امروز ۴ "بهار ايرانی" می توان شمرد: من و مدعی و سياسی نويس هتاک و مصاحبه گر.
زيباست بهار. چشمان قهوه ای تو که اينهمه نگران ايران بود، مدام تکثير می شود. تو از سحرگاهان اعدام می آئی و حتی کسانی که تو را نمی شناسند زير نام خود پناه می دهی.
بهار جان، مهم نيست که بهارهای ديگر تو را نمی شناسند. مهم اين است که تو حتی سالها بعداز مرگت زنده ای و آيندگان حتی بی آنکه بدانند نامت را "جرس" می زنند.
- پس متبرک باد نام تو...

۲
سرنوشت يک" توضيح خيلی خيلی کوچک"

"توضيح خيلی خيلی کوچک" بالا را برای سايت جرس فرستادم. مصاحبه با مهندس سحابی در اين سايت منتشر شده بود و منطق چنين حکم می کرد. کمی بعد سايت محترم جرس مطلب را منتشر کرد ، اما نيمه. نصف مطلب رفته بود. چند بار مطلب را خواندم. حتی از نگاه خانم جميله کديور سردبير سايت جرس مطلب را خواندم و کوشيدم در آن نشانه ای بيابم از بی حرمتی، خط وخطوط سياسی، زبانم لال ورود به حريم اسلام ناب محمدی و يا... هرچه جستم، چيزی نيافتم. تقصير را به گردن تکنولوژی انداختم و کاسه وکوزه بر سر اينترنت شکستم. مطلب را دوباره فرستادم. و وقتی برای ديدن نسخه کامل مراجعه کردم، دريافتم کل مطلب حذف شده است. حتی مصاحبه مهندس سحابی هم به اين آتش سوخته و از مصاحبه روز به اعماق تاريکخانه آرشيو پرتاب شده است. به سابقه آشنائی اندک در روزگار اصلاحات خواستم از طريق آقای مهاجرانی با همسرشان حرف بزنم. سه بار تلفن زدم.
بار چهارم پيام گذاشتم و جوابی نگرفتم.
در ساعاتی که انتظار می کشيدم سردبير محترم مرا به حضور بپذيرند ، به ياد زمان وزارت آقای مهاجرانی افتادم. درآن زمان مجله گزارش فيلم هنوز به تيغ مرگ سعيد مرتضوی گرفتار نشده بود. وزير ارشاد که احمدرضادرويش می گفت بهتر است او را "وزير فرهنگ" بناميم ، دست بالايکريع بعد پای تلفن می آمد. خيلی هم سريع جواب اهالی مطبوعات را می آمد. حرف ها رامی شنيد . بعد معاونش احمدبورقانی - را که چه زود از وزارتخانه و جهان رفت - مامور حل مشکل می کرد.آن مرد مهربان هم اگر نبود، عيسی سحرخيز دلاور که اکنون زندانی است، گره از کار می گشود. وقتی درشماره صد مجله مطلبی از دکتر صدرالدين الهی منتشر کرديم و کيهان توپخانه خويش را بروی ما گشود، واکنش وزير لبخند مهربانی بود وهشداری به مراقبت.
حالا از وزير و روزنامه نويس قربانی استبداديم وهمگی اسير غربت. درسايتی که سر دبيرش خانم وزير است ، حقی از يک نويسنده قديمی ناحق می شود که من باشم. چندخطی می نويسم با ادبياتی که خواننده شاهد آن است و بيشتر برای ياد از زن قهرمانی که جان خودرا فدای آزادی ايران کرد.
در سايتی که خود را "جرس" آزادی نام داده و می خواهد "راه سبز" بگشايد و ايران را از قعر استبداد به بلندای آزادی برکشد، "توضيح خيلی خيلی کوچک " يک ايرانی به زير پاگذاشتن حقوق شهروندی اش ظاهر و سپس غيب می شود. مقام معظم سردبيری هم که در دسترس نيستند. به خودم می گويم تا روز بعد صبوری پيشه می سازم و سپس مطلب را به جای ديگر بسپارم. ودراين فاصله فردائی فرضی را مجسم می کنم که "تيم جرس" قدرت را بدست بگيرد و خانم سردبير- بقول نازنينی حداقل دستکم- بر مسندسابق همسر تکيه بزند. و از خودم می پرسم:
- تحمل وزير آينده همين است که امروز می بينيم؟ حتی چند خط توضيح هم سانسور خواهد شد؟ زنی که استبداد روانه غربتش کرد؛ نام زنی را که برای آزادی پای چوبه اعدام ايستاد ، حذف خواهد کرد؟ سقف " تحمل" فردای آزادی اينقدر کوتاه است؟

"ولی فقيه" اول که از فرانسه آمد ، وعده آزادی برای همه را داشت . حتی خودم سخنش را تيتر صفحه اول کيهان کردم که: "مارکسيستها هم در ابراز عقيده آزادند"
آن وعده در مسير تاريخ از سرکوب سال ۵۹ شروع شد، به دهه وحشت بزرگ رسيد. قتل عام خونين تابستان ۶۷ رارقم زد و ايران امروز از دامانش زائيد که بزرگترين زندان جهان است.
"ولی فقيه سوم" اگر از ايالات متحده بيايد با اين حد تحمل، کدام فردا را بايد انتظار کشيد؟
و از تلخی پاسخ به شيرينی شوخی پناه می برم:
- شمارا بخدا اقای مهاجرانی خودتان دوباره وزير شويد.
تا صبح جمعه صبر کرده ام. جرس را باز می کنم. شايد راه را برای انتشار توضيح "خيلی خيلی کوچک" من گشوده شده باشد و طرح اين بحث را متنفی سازد. مطلب نيست. تيتر اول جرس را می بينم از زبان مهندس موسوی: "ما بايد بدون نگاه به ايدئولوژی و طرز فکر آدمها از حقشان دفاع کنيم" از خود می پرسم:
- روی سخن با کيست؟ کسانی که بايد از "حق آدم ها" دفاع کنند ، کيانند؟
بر تارک "برگ سبز" که "توضيح خيلی خيلی خيلی کوچک" را تاب نياورد ، نوشته خانم سردبير است که بااين پرسش از احمدی نژاد پايان می گيرد:
- مديريتی که در حوزه خرد شهری اينچنين با تشتت و ناهماهنگی مواجهست، چگونه ادعای مديريت جهانی و نقطه اميد و اتکای مردم دنيا را دارد؟
من از خودم می پرسم:
- هر کدام مايک احمدی نژاد نيستيم؟
و کسی در من به من می گويد:
- خداپدر احمدی نژادرا بيامرزد که در قدرت استبداد می ورزد و نه از غربت...

۳
مرواريد

بهارجان، چه سعادتی داری که در گور خفته ای و نمی بينی نسل در نسل بنام آزادی همديگر را حذف می کنيم. حتی در غربت. و حذف اولين گام بسوی استبداد است. شايد هم گناه از توست بهار. از نام تو. بهار يعنی آزادی و من از خودم می پرسم:
- جرس از بهار می ترسد؟
وبه ياد می آورم اين شعر فروغ را که مدام می خواندی:
هيچ صيادی در جوی حقيری که به گودالی می ريزد ، مرواريدی
صيد نخواهد کرد

پاريس - ۲۴ ارديبهشت ۱۳۸۹
منبع: گویا نیوز

راهپیمایی عظیم کردهای ترکیه در محکومیت اعدام های کردهای ایران

تظاهرات کردهای ترکیه در اعتراض به اعدام فرزاد کمانگر و شهیدان ١٩ اردیبهشت . کردهای ترکیه به نقطه صفر مرزی آمده و خواستند درهای مرز سرو را بشکنند و به ایران بیایند اما این امر با وساطت مسئولین حزب آشتی و دموکراسی منتفی شد
برگرفته از : فیس بوک امیر آزادی

۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

"بوسه بر لبان دريا"، مسعود نقره‌کار


کينه ی ديکتاتورها به معلمان دگرانديش وروشنفکر, کينه ای تاريخی ست.ثبت اين کينه ورزی را نه فقط در خوانده ها و روايت های تاريخی مان , که در دو رژيم پهلوی و حکومت اسلامی تجربه کرده ايم. قصد من مقايسه ی رژيم پهلوی با حکومت اسلامی در اين عرصه نيست , که مقايسه ای غير منصفانه خواهد بود. ابعاد جنايات حکومت اسلامی نسبت به آنچه که رژيم پهلوی مرتکب شد, غيرقابل قياس است. نمونه ای ازاين تفاوت را محمد درخشش, از بنيانگذاران" جامعه معلمان ايران" در رابطه با سالگرد قتل دکتر خانعلی در تظاهرات معلمان در سال ۱۳۴۰ اينگونه بيان کرده است :
" ....آن روز که دوازدهم ارديبهشت ماه ۱۳۴۰ بسوی تظاهرات ميدان بهارستان گلوله گشودند و معلمی را کشتند و عده ای را مجروح ساختند, چنان طوفانی از خشم و نفرت سراسر جامعه را فرا گرفت که حتی اکثر ارگانهای حکومتی از جمله گروهی از نمايندگان مجلس شورا و سنا نيز زبان به اعتراض گشودندو بالنتيجه رژيم وحشت زده برای رهايی از اين مهلکه دولت منصوب خويش را فدا کرد.
در اين ايام کار سقوط و زوال در کشور ما بدانجا کشيده شده است که کشتار دهها هزار نفر از هموطنانمان بصورت امری طبيعی و عادی در آمده است . يکی از موارد بسيار خطرناک شتشوی مغزی نوباوگان کشور است, اما اين خطر تنها فرزندان کشور را مشمول نمی گردد, بلکه اين خطری است که مردم ايران را نيز تهديد می کند. زيرا مردم يک جامعه بالاجبار خود را با شرايط محيط و آب و هوايی که در آن زندگی می کنند تطبيق می دهند. بهمين دليل همانها که در " قيام معلم " مرگ يک معلم را تحمل ننمودندو طوفانی براه انداختند,امروز از کنار مرگ دهها هزار نفر از جوانان و هموطنان کشور خويش می گذرند و حتی گورستانها به صورت مراکز تفريحی برای گروه زيادی از آنها در آمده است....." (۱)

کينه ورزی به معلمان دگرانديش , روشنفکر و روشنگر پاره ای از کينه و ناسازگاری ِ ذاتی حکومت اسلامی با فکر روشن و علم و دانش است. اخراج, زندان , شکنجه و حذف فيزيکی اين دست از معلمان , روزمره گی حکومت اسلامی بوده است. اين حکومت از همان ابتدا بنای اش را برآلوده کردن مدارس و نظام آموزش و پرورش با انديشگی و افکار ارتجاعی اش قرار داد تا جماعتی از معلمان " مکتبی " و نوجوانان و جوانانی بار آورد که ناآگاهی و جهالت , و سرسپردگی و خشونت شاخصه ی فکری و رفتاری آن ها باشد.
معلم کُشی ِحکومت اسلامی از اعدام هرمز گرجی بيانی و قتل ونداد ايمانی آغاز و با اعدام و قتل دهها معلم وبردار کردن فرزاد کمانگرادامه يافته است. حکومت اسلامی بر اين خيال باطل بوده است که شستشوی مغزی کودکان , نوجوانان و جوانان و تلنبار کردن خرافات و اوهام بر ذهن آنان , ونيز آلوده سازی هر چه بيشتر نظام آموزش و پرورش را باحذف معلمان دگرانديش و آزادی خواه متحقق خواهد کرد. به همين دليل اين حکومت بر بنياد ويژگی ماهوی و ذاتی اش ,به " پاکسازی" , زندانی کردن , شکنجه و اعدام معلمان" غير مکتبی" در سراسر ايران رو آورد ه است تا يکی از موانع انقلاب ضد فرهنگی اش را از سر راه برچيند .
از نخستين معلمان " غير مکتبی " که قربانی تاريک انديشی حکومت اسلامی شدند هرمز گرجی بيانی و ۱۰ تن ديگر از معلمان شهر کرمانشاه بودند. (۲)
" ... تابستان سال ۵۸ در هنگام شروع نا آرامی در کردستان هرمز گرجی بيانی در منزل مسکونی اش در کرمانشاه دستگير و همراه با ده نفر ديگر به جوخه اعدام خلخالی سپرده شدچند روز بعد امام جماعت کرمانشاه در پاسخ به اعتراض مردم درمورد اينکه چرا به دروغ در راديو رژيم عنوان شده که هرمز در پاوه و مسلح دستگير شده, ضمن اعتراف به دروغ بودن اين مسئله عنوان کرد که" حرفهای گرجی بيانی از صد تامسلسل هم بدتر بود و به همين دليل او اعدام شد" (۳ )
قربانی گرفتن از معلمان در کشتار های سال های ۱۳۵۸ , ۱۳۶۰ , تابستان سال ۱۳۶۷ , قتل های زنجيره ای و جنبش سبزادامه يافته است. در کنار ارگان های شناخته شده ی حکومتی , گروه های فشار و کشتار حکومت اسلامی که از اراذل و اوباش حکومتی شکل گرفته اند نيز در سی سال گذشته در قتل معلمان دگرانديش نقش ايفا کرده اند. در کرمانشاهان مزدوران گروه شيت در دستگيری و اعدام معلمان اين شهر دست داشتند .(۴) , جنايتکاران گروه هايی همچون گروه قنات در جهرم و فداييان اسلام ناب محمدی و مصطفی نواب و سپاه سر بلند اسلام در تهران و شهر های ديگر ايران نيز از ميان معلمان قربانی گرفته اند.(۵) همين دست از گروه ها در قايم شهر, به سال ۱۳۵۸ ونداد ايمانی معلم روستای شيرگاه را به ضرب سر نيزه ژ. ث کشتند.(۶) و در کرمان حميد حاجی زاده معلم کرمانی را همراه با فرزند ده ساله اش در خواب با ضربات متعدد کارد به قتل رساندند .(۷)..... و تازه ترين جنايت حکومت گران اسلامی اعدام فرزاد کمانگر , معلم شجاع و آزاد انديش کُرد, به همراه چهار تن ديگر ازدگرانديشان و مخالفان حکومت اسلامی ست.
فرزاد کمانگر, معلم روستاهای کامياران در کردستان, طی ۶ سال اسارات خود در شکنجه گاه های حکومت اسلامی , تجلی شجاعت و آگاهی معلمان آزادانديش و آزاديخواه شد. نامه های او از شکنجه گاه ها و قتلگاه های حکومت اسلامی ,عاشقانه هايی سرشار ازدلاوری و دليری , عشق به انسانيت , آزادی و عدالت است . نامه هايی که پژواک صدای آزاديخواهی و عدالت جويی ِ انسان بزرگواری ست که با لبان اش بر دريا بوسه زده است (۸) :
" ......مگر می توان معلم بود و راه دريا را به ماهيان کوچولوی اين سرزمين نشان نداد؟ حالا چه فرقی می کند از ارس باشد يا کارون، سيروان باشد يا رود سرباز، چه فرقی می کند وقتی مقصد درياست و يکی شدن، وقتی راهنما آفتاب است. بگذار پاداشمان هم زندان باشد. مگر می توان بار سنگين مسئوليت معلم بودن و بذر آگاهی پاشيدن را بر دوش داشت و دم برنياورد؟ مگر می توان بغض فروخورده دانش آموزان و چهره ی نحيف آنان را ديد و دم نزد؟مگر می توان در قحط سال عدل و داد معلم بود، اما “الف” و “بای” اميد و برابری را تدريس نکرد، حتی اگر راه ختم به اوين و مرگ شود؟ نمی توانم تصور کنم در سرزمين “صمد”، “خانعلی” و “عزتی” معلم باشيم و همراه ارس جاودانه نگرديم. (۹)
" .....دلم برای همه شما تنگ شده، اينجا شب و روز با خيال و خاطرات شيرينتان شعر زندگی ميسرايم، هر روز به جای شما به خورشيد روزبخير ميگويم، از لای اين ديوارهای بلند با شما بيدار ميشوم، با شما ميخندم و با شما ميخوابم. گاهی «چيزی شبيه دلتنگی» همه وجودم را ميگيرد..." (۱۰)
" ....کاش ميشد مانند گذشته خسته از بازديد که آن را گردش علمی ميناميديم، و خسته از همه هياهوها، گرد و غبار خستگيهايمان را همراه زلالی چشمه روستا به دست فراموشی ميسپرديم، کاش ميشد مثل گذشته گوشمان را به «صدای پای آب» و تنمان را به نوازش گل و گياه ميسپرديم و همراه با سمفونی زيبای طبيعت کلاس درسمان را تشکيل ميداديم و کتاب رياضی را با همه مجهولات زير سنگی ميگذاشتيم چون وقتی بابا نانی برای تقديم کردن در سفره ندارد چه فرقی ميکند، پی سه مميز چهارده باشد يا صد مميز چهارده، درس علوم را با همه تغييرات شيميايی و فيزيکی دنيا به کناری ميگذاشتيم و به اميد تغييری از جنس «عشق و معجزه» لکه های ابر را در آسمان همراه با نسيم بدرقه ميکرديم و منتظر تغييری ميمانيدم که کورش همان همکلاسی پرشورتان را از سر کلاس راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای هميشه سقوط ننمايد و ترکمان نکند، منتظر تغييری که برای عيد نوروز يک جفت کفش نو و يک دست لباس خوب و يک سفره پر از نقل و شيرينی برای همه به همراه داشته باشد.... " (۱۱)
" ....اتاق بازجويی مان همان اتاقی بود که راننده های شرکت واحد و معلم ها بازجويی شده بودند، ميز بازجويی همان ميزی بود که دانشجوها بر روی آن يادگاری نوشته بودند و تختی که من روی آن ميخوابيدم، همان تختی بود که "عمران" جوان بلوچ قبل از اعدام رويش نوشته بود دلم برای کوير تنگ شده، چشم بندمان هم همان چشم بندی بود که اعضای کمپين يک ميليون "فرياد خاموش" به چشم داشتند ، پس نبايد غريبگی کرد و نبايد همديگر را فراموش کرد، اينها همه يک جورهايی آشنايند، اينجا همه چون شمايند، راستی، فکر کن شايد فردا نوبت تو باشد..." (۱۲)
اوج شجاعت و جسارت رشک بر انگيز اين معلم جوان را , در بارگاه حکومت جنون و کشتار می توان در نامه های زير شاهد بود . او در نامه ای با عنوان" من يک معلم می مانم و تو يک زندانبان" خطاب به زندانبانان اش می نويسد :
".....اينبار که به ۲۰۹ برگشتم به درون سلولم بيا من برايت آرزوها دارم، نه از رنگ دعاهای تو که سراسر آتش است و ترس از جهنم، آرزوهای من پر از اميد و لبخند و عشق است. به درون سلولم بيا تا راز آخرين لبخند عزتی را پای چوبه دار برايت بگويم، ميدانم که باز بندی بند ۲۰۹ خواهم شد، در حالی که تو با همه وجود پر از کينه ات بر سر من فرياد ميکشی و من باز دلم برای تو و دنيای حقيری که دورت ساخته اند ميسوزد. من بر ميگردم در حالی که يک معلمم و لبخند کودکان سرزمينم را هنوز بر لب دارم...." (۱۳)
و در اوج گيری جنبش آزاديخواهانه و ضد ديکتاتوری در نامه ی " ديگر تنها کفش‌هايم مرا به اين خاک پيوند نمی‌دهد" می نويسد :
" .....اين روزها ديگر تنها در کوچه پس کوچه‌های شهرمان پرسه نمی‌زنم. دلم در ميدان هفت تير و انقلاب و جمهوری می‌تپد، در دستم شاخه گلی است تا به مادران داغدار اين شهر نثار کنم.
اين روزها فقط تنهايی ابراهيم در بازداشتگاه سنندج بر دلم سنگينی نمی‌کند، ديگر برادران و خواهرانم تنها در زندان‌های سنندج و مهاباد و کرمانشاه نيستند، ده‌ها خواهر و برادر دربند دارم که با شنيدن فريادشان اشکم سرازير می‌شود و با ديدن قيافه‌های رنجورشان و لباس‌های پاره‌شان بغض گلويم را می‌گيرد و بر خودم می‌بالم برای داشتن چنين خواهران و برادرانی. ديگر اين شهر برايم آن شهر غريب و دلگير با ساختمان‌های بلند و پر از دود و دم نيست....." (۱۴)
فرزاد در سوگ " احسان فتاحيان" نوشت :
" .....فقط رفيق بگو... بگو می‌خواهم بشنوم چه بر زبان‌ات چرخيد آن‌گاه که صدای پا و درد به هم می‌آميخت؟ می‌خواهم ياد بگيرم کدام شعر، کدام سرود، کدام آواز کدام اسم را به زبان بياورم که زانوی‌ام نلرزد. بگو می‌خواهم بدانم، که دل‌ام نلرزد آن‌گاه که به پشت سر می‌نگرم... سفرت به خير رفيق...." (۱۵)
و سرانجام سفر فرزاد هم آغاز شد, سفری به قلب ميليون ها آزاديخواه و آزادانديش . سرنوشتی که نوشته بود, به سراغ اش آمد, از شکنجه گاه نوشته بود تا هم عشق اش را به " صمد" نشان داده باشد و هم يگانگی اش را با ماهی های کوچولوی سرخ :
" ....ماهی کوچولو آرام و شيرين در سطح دريا شنا ميکرد و با خود می گفت: حالا ديگر مردن برای من سخت نيست، تأسف آور هم نيست، حالا ديگر مردن هم برای من... که ناگهان مرغ ماهی خوار فرود آمد و او را برداشت و برد. ماهی بزرگ قصه اش را تمام کرد و به ۱۲۰۰۰ بچه و نوه اش گفت حالا ديگر وقت خواب است. ۱۱۹۹۹ ماهی کوچولو شب بخير گفتند و مادر بزرگ هم خوابيد اما اين بار ماهی کوچولوی سرخ رنگی هرکاری کرد خوابش نبرد. فکر برش داشته بود..." (۱۶)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زيرنويس و منابع:

۱- محمد درخشش , روز معلم , به مناسبت سالگرد ۱۲ ارديبهشت ماه سال ۱۳۴۰ , از انتشارات مجله مهرگان , ۱۲ ارديبهشت سال ۱۳۷۷ , امريکا ( واشنگتن. دی.سی)
۲- درميان قربانيان کشتارهای سال ۵۸-۵۷ معلمان وچهره های فرهنگی نيز وجود داشتند , که می توان به اعدام شخصيت ارزشمندی چون خانم فرخ رو پارسای( معلم و پزشک ) اشاره کرد.
يادداشت های خلوت تنهائی
۳- http://astireh.blogspot.com/2006/09/blog-post_115876168882200692.html
۴- گروه شيت يا شورای ياوری تهيدستان «شيت» , ر.ک به تارنمای بيداران ,مصاحبه با مجيد دارابيگی
دو شنبه ۱۸ آذر ۱۳۸۷
۵- مسعود نقره کار , در باره گروه قنات , مقدمه ای بر کشتار دگرانديشان,صص ۲۴۲-۲۲۳ , نشر پيام آلمان, سال ۲۰۰۸
۶- مسعود نقره کار , گزارش يک قتل سياسی , از سرزمين رنج , نشر انديشه( آلمان ) , سال ۱۳۷۸
۷- مسعود نقره کار , بخشی از تاريخ جنبش روشنفکری , جلد سوم , قتل های زنجيره ای , انتشارات باران, ۲۰۰۲
۸- برگرفته از سروده ای از فرزاد کمانگر
۹ تا ۱۶- مجموعه نامه های فرزاد کمانگر , تارنمای اخبار روز , نامه های يک اعدامی, دوشنبه ۲۰ ارديبهشت ۱٣٨۹ - ۱۰ می ۲۰۱۰
http://www.akhbar-rooz.com/news.jsp?essayId=29204

نامه ی فرزاد کمانگر، معلم محکوم به اعدام، به دانش آموزانش - اسفند ۱۳۸۶
www.akhbar-rooz.com
به ققنوس های ديار ما - اسفند ۱۳۸۶
www.akhbar-rooz.com
بنويسيد درد و رنج ، بخوانيد زندگی - ارديبهشت ۱۳۸۷
www.akhbar-rooz.com
بندی بند ۲۰۹ - تير ۱۳۸۷
www.akhbar-rooz.com
من يک معلم می مانم و تو يک زندانبان - دی ۱۳۸۷
www.akhbar-rooz.com
از تو نوشتن قدغن - بهمن ۱۳۸۷
www.akhbar-rooz.com
نسل سوخته - ارديبهشت ۱۳۸۸
www.akhbar-rooz.com
نامه فرزاد کمانگر در سوگ احسان فتاحيان - آبان ۱۳۸۸
www.akhbar-rooz.com
دومين نامه ی فرزاد کمانگر پس از اعدام احسان فتاحيان - آبان ۱۳۸۸
www.akhbar-rooz.com
ديگر تنها کفش‌هايم مرا به اين خاک پيوند نمی‌دهد - آذر ۱۳۸۸
www.akhbar-rooz.com
"روژگار يکی سيره گلم" - دی ۱۳۸۷
www.akhbar-rooz.com
فرشته هايی که دوشنبه ها می خندند - اسفند ۱۳۸۸
www.akhbar-rooz.com
ما هم مردمانيم... - فروردين ۱۳۸۹
www.akhbar-rooz.com
قوی باش رفيق - نامه خطاب به به معلمان دربند - ارديبهشت ۱۳۸۹
www.akhbar-rooz.com
پاييز در چشمان ميديا - آخرين نامه ی فرزاد کمانگر - ارديبهشت ۱۳۸۹
www.akhbar-rooz.com
منبع : گویا نیوز

اعلام همدردی شیر زنان و شیر مردان افغانستان با مردم داغدار ایران

امروز در بی بی سی فارسی شاهد تصاویری از عزیزانمان در دستان مردم بودیم. ملت شریف افغانستان مرزهای جور و جهل و فساد را درنوردید. عکس های شهدای ما در دستان برادران و همرزمان افعانستان امروز خیابان های افغانستان را زینت بخشید. به آرزوی آزادی و آبادانی افغانستان. درود بر شرف شیر زنان و شیر مردان افغان. از محبت شما ممنونیم و بیاد خواهیم سپرد.

وينه کاني مانگرتني گشتي له شاري مه هاباد

خبر ویژه !



شیرین علم هولی قرار بود آزاد شود.
دوستان! این خبر را از منابع داخل ایران و یک منبع در سپاه پاسداران ایران دریافت کرده ام. مشروح این خبر به اطلاع برخی مراجع بین المللی رسیده و شما میتوانید آنرا پخش و منتشر کنید.
.........................................................................
• شیرین علم هولی که روز 19 اردیبهشتماه 1389 بهمراه چهار تن دیگر اعدام شد ، بر خلاف تصور ، پیشتر قرار بوده آزاد شود و یا حکم او را بمراتب تخفیف دهند. شیرین علم هولی حدود دو سال پیش در بازداشتگاه سپاه علاوه بر شدیدترین شکنجه های جسمی ، بارها مورد تجاوز جنسی قرار گرفته است. پس از آن در دادستانی تهران به مادر شیرین میگویند: در ملاقات با دخترش از او بخواهد سکوت کند و درباره وقایع روزهای بازداشت در سپاه ، چیزی نگوید. شیرین گرچه وعده سکوت پس از آزادی را میدهد ، ولی انتشار چند نامه از او در خارج از زندان و دیدن نوشته های او به زبان کردی و بویژه درج واژه پیروزی Serkeftın در پایان هر نامه ، باعث تجدید نظر در تصمیم مسوولان میشود. مساله زمانی حاد شد که شیرین در یکی از جلسات رسیدگی به مشکلات زندانیان با حضور نماینده دادستانی کل تهران ( مرتضوی در آنزمان) میگوید بارها به من تجاوز شده و من میخواهم بازجویانم را مجازات کنید.
در پی آن شیرین برخلاف روند دادرسی در ایران بدون اطلاع قبلی به پای چوبه دار کشانده شد. به گفته یک شاهد : شیرین زمانیکه چوبه دار را دید و جریان را فهمید ، التماس کرد برای آخرین بار با مادرش صحبت کند ، ولی نمایندگان دادستانی اجازه ندادند حتی وصیت هم داشته باشد.
• همین منبع می افزاید: جریان اعدامهای 19 اردیبهشتماه هم مانند سایر اعدامها توسط نماینده ویژه وزارت اطلاعات فیلمبرداری شد ، ولی نمایندگان حاضر اجازه ندادند صحنه هایی از فرزاد کمانگر که شعار میداد مرگ بر خامنه ای و زنده باد آزادی در حالیکه خود تناب را خود بر گردن می انداخت ، فیلمبرداری شود.
منبع: فیس بوک علی جوانمردی

هرانا؛ برای او که یک ملت بود؛ یادنامه ای برای فرزاد و علی و فرهاد/ مجید توکلی



خبرگزاری هرانا - مجید توکلی، فعال دانشجویی دربند با نگاشتن نامه ای از زندان اوین، یاد و خاطره زندانیان عقیدتی اعدام شده، فرزاد کمانگر، علی حیدریان و فرهاد وکیلی را گرامی داشته است، متن این نامه به نقل از خبرگزاری هرانا عیناْ در پی می آید.

اعلام کرده بودند که علی اعزام به ۲۰۹ است. تلفن های سالن آن ها قطع بود. رفتم از سالن خودم تماس بگیرم ولی تلفن های آنجا هم قطع بود. بالا که برگشتم فرزاد گفت که اعلام کرده اند او هم اعزام به ۲۰۹ است (و دروغ بود و به ۲۴۰ منتقل شدند).

این اعزام عصر شنبه همه ی ما را نگران کرده بود؛ معمولا اعزام برای اعدام های سیاسی عصر شنبه بوده است. ناراحتی دیوانه کننده ای سراسر وجودمان را فرا گرفته بود ولی فرزاد می گفت چیزی نیست و احتمالا چند سوال می خواهند بپرسند. او می دانست ولی مثل همیشه چنان پرروحیه بود که اصلا به روی خودش نمی آورد. باورکردنی نبود؛ تا چند دقیقه قبل با هم در کتابخانه بودیم. علی هم که والیبال را نیمه کاره رها کرده بود و سر و رویش را شسته بود و داشت آماده می شد. خیلی سخت و دردناک بود؛ معمولا همین ساعت هر روز، علی پس از ورزش می آمد تا با هم فیزیک بخوانیم. می خواست یکی دو درس باقیمانده از دیپلمش را در خرداد امتحان دهد و برای کنکور خودش را آماده کند. با آن روحیه کسی باور نمی کرد که او حکم اعدام داشته باشد. اگر در مورد علی می پذیرفتند، فرزاد به هیچ وجه قابل باور نبود. او هم برای امتحانات دانشگاه خودش را آماده می کرد. ماجرای نامزدی و ازدواجش هم بی نظیر بود. در مقابل این همه روحیه و انرژی آن دختری که ازدواج با یک اعدامی را می پذیرفت، احساس حقارت تمام وجودم را فرا می گیرد.این اولین باری نبود که این چنین دوستان را دیده بودم. تابستان ۸۶ و دیدار با دوستان در بند ۲۰۹ اوین. اولین کسی که بعد از روزهای سخت انفرادی دیدم فرهاد بود که از قندیل می گفت و نقاشی های پسر خردسالش و اراده عزمش، پشتوانه ای برای همه ی ما بود. بعد از چندی علی و فرزاد را هم دیدم؛ علی که آرامش و متانتش آرامش بخش بود و فرزاد که اسطوره ای بود در میان ما. ملتی بود به تنهایی و ایستاده. همیشه خندان و امید بخش در برابر همه ی سختی ها و در لحظه های سخت اشک و خون و بازجویی و احکام ناعادلانه ی دادگاه انقلاب... و باز او را دیدم در روزهای مکرر. آن هنگام که از بازداشتگاه خوفناک سنندج برای دومین بار فرزاد به اوین آمد. گردنش را آتل بسته و کتفش در رفته بود و دندان هایش شکسته بود اما اراده و ایستادگی اش استوار تر شده بود. همان چند روز حضورش در هفت، باعث می شد به بهانه هایی سخت از هشت برای دیدنش با دوستان عازم شویم و سال گذشته نیز هنگامی که علی و فرزاد را از رجایی شهر برای اعدام به ۲۴۰ اوین آوردند. در حالیکه در سلول انفرادی منتظر ساعت ۴ صبح نشسته بودند – و من در حال اعتصاب غذا با توانی کم می دانستم که آن ها را برای چه آورده اند، دستم کوتاه تر از همیشه بود- فرزاد به من روحیه می داد که همه چیز خوب است و علی باز آرامشی بود در برابر همه ی سختی ها.

در همه ی روزهای آزادی ام با تماس های روحیه بخش فرزاد و با صدای گرمش که مادرم را در روزهای انفرادی من تنها نمی گذاشت، دیدم که یک انسان اگر در بدترین شرایط هم باشد می تواند بزرگترن کارها را انجام دهد.
...و برادر بزرگم را کشتند. برادری کرد که او را عاشقانه دوست داشتم. برادر و معلم من. معلمی برای مقاومت و معلمی برای همه ی فرزندان ایران. آن روزها که الفبای ایستادگی در مقابل بدترین شکنجه ها و پرونده سازی ها را از او آموختم؛ آموختم که ایمان و اعتقاد انسان در برابر این مشکلات ارزشمندترین داشته است؛ آموختم می توان بارها در اتاق بازجویی و سلول های تنگ انفرادی جان را تسلیم کرد و عقیده را پاس داشت. او معلم من بود. معلمی که آموخت می توان همیشه لبخند زد و به همه ی انسان ها - فارغ از هر اختلاف و تفاوتی- انسانی نگریست.
حال او رفته است در حالی که حاضر نبود خداحافظی کند و می گفت فردا می بینمت. نگذاشت ببوسمش و در آغوشش بگیرم و گفت فردا می بینمت. می دانم گام های استوارش را با گام های استوار دوستانش برداشته و به میدانگاه نزدیک شده. او بارها قول داده بود که نگذارد قوم پر کینه ی استبداد چهارپایه را از زیر پایش بکشند. او قول داده بود که خودش چهارپایه را خواهد زد. او نمی گذاشت دستان پلید استبداد جان او را بگیرد و من می دانم او به قولش عمل کرده است. من می دانم به مرگ هم لبخند زده است؛ لبخندی که فریاد برآورده اسطوره ای از میان ما رفته تا جاویدان شود.
او و دیگر یاران بی گناهش رفتند و یادشان به نیکی برای همیشه ماند. او خوشنام رفت و معلمی جاودان شد. معلمی جاودان برای همیشه ی تاریخ ایستادگی و مقاومت. اسطوره ای برای امیدواری. نشانه ای برای همیشه ی روحیه بخشی به انسان های آزادی خواه.
او اینک نیست تا با هم از خاطرات خوش گذشته بگوییم. آن هنگام که وزارت اطلاعات در برابر روحیه ی یک نسل زانو زد. وزارتی که عاجزانه لب به اعتراف گشود تا در بازگشت های بعد فرزاد به ۲۰۹ بگوید که دیگر آن تابستان ۸۶ را در ۲۰۹ تکرار نکند. دیوارهای هواخوری را سنگ کرده بودند و آن صندوق پستی ما را برداشته بودند! گویا توانسته بودند پس از آن تابستان سرودهای دسته جمعی را سرکوب کنند اما فرزاد باز هم لبخند زده بود تا بگوید تا همیشه ی همیشه ایستاده ایم.
... و اینک گروگان ها را بردند تا بگویند از ایستادگی چنین زندانیانی خسته شده اند. بگویند قدرت استبداد در برابر عزم و اراده ی فرزندان کردستان هیچ است. بگویند تحمل زنده بودن مظهر شکستشان را ندارند. فرزاد می گفت که بازجویش گفته "شما به ریش ما وزارتی ها می خندید که الان در زندان درس می خوانید و می خواهید ازدواج کنید" این روحیه ی جنگندگی فرزاد و علی و فرهاد بی نظیر بود. امروز در سوگ چند دوست نشسته ام که فقط چند "نفر" نبودند. فرزاد که خود یک ملت بود، علی رفیع و بزرگ و فرهاد چون کوه قندیل استوار و سخت، فرزاد یک ملت بود؛ اینگونه بود که در روزهای ناراحتی با توجه به دستور جدا ماندن از دیگر سیاسیون خبر حضور فرزاد در اندرزگاه هفت برایم امید بخش بود. همان چند ساعت به بهانه ی کتابخانه برای در کنار ملتی بودن کافی بود.
فرزاد اگرچه با امید به آینده از ما جدا شد و رفت اما دلخوری هایی هم داشت؛ از باند بازی هایی که هنوز برچیده نشده. از اینکه عده ای همه کس و همه چیز را می خواهند مصادره کنند. این روزها داشت یادداشتی می نوشت که عنوانش این بود: "من یک ایرانی هستم؛ من یک ایرانی کرد هستم" و می خواست بگوید که هر چند کرد بودن یعنی تحت ظلم و محرومیت اما از سویی قومی کردن مبارزه ی کرد ها نیز ظلم و محرومیتی دیگر است. او همه ی تلاشش را کرد تا نگاه حقوق بشری و نگاه انسانی در مساله ی کرد و اساس حقوق قومیت ها و اقلیت ها حاکم شود. او تا آخربن لحظات ناراحت و نگران بود از این که فارغ از اختلاف و تفاوت، نگاه حقوق بشری به مسائل و مشکلات مردم کرد صورت نگیرد. او فرزند ملت کرد بود و ولی قصه دگرگونه شد تا این بار او که خود یک ملت بود برای مردمش نگران باشد. او می رفت در حالی که دوست داشت کسی به او بگوید مطمئن باشد که آرمان هایش به سرانجام می رسد و درس هایش ثمربخش خواهد بود. او می خواست همه بدانند که اگر قصه ی خشونت و محرومیت و ظلم در کردستان به پایان نرسد هم چنان بی گناهانی چون خود او و دوستانش قربانی پرونده سازی ها و گروگان گیری ها می شوند. او می خواست همه بدانند اگر خشونتی هم در آن دیار است، خشونت آفرینی تنگ نظران و تمامیت خواهی قوم استبداد است.
آه، آه که چه پلید است استبداد که ترسید از اینکه فردا نتواند جنایت کند. ترسید از اینکه جنایت های تا امروزش ایستادگی فرزاد ما را بیش تر کرده است. ترسید از لبخند و ایستادگی او و ترسید که تلفن ها را قطع کرد. ترسید که گرفتن مراسم و خواندن فاتحه و پخش حلوا و خرما را ممنوع کرد. ترسید که بارها ما را احضار کرد که یادی از او نکنیم؛ غافل از اینکه همه از آن ها گفتند و یادشان را گرامی داشتند. ترسید که حکومت نظامی راه انداختند. ترسید که مدام فریاد بلند کرده که تروریست ها را اعدام کرده و حال آنکه همه می دانند تروریستی در کار نبوده. می دانند که بمب و بمب گذاری در کار نبوده. می دانند که چگونه فرزاد را در ان پرونده وارد کردند و به چه علت او را متهم کرده اند. ولی مرگ، او نیز پایان نبود؛ آغازی برای فهم این مسئله که دیگر استبداد نمی تواند فرزندان سرزمینمان را بی بها بر دار برد.
...و امروز باز به کتابخانه رفتم. فرزاد و علی نبودند. فرزاد نبود تا از خاطرات گذشته و دوستانمان بگوییم؛ امید و شادی را بیدار کنیم و به مشورت بنشینیم و چاره ای برای درد استبداد بیابیم. آینده ای روشن ترسیم کنیم و ترانه ای برای آزادی بخوانیم. علی نبود که در میان صفحات کتاب ها آرامش و روحیه را ورق بزنیم. اما یاد فرزاد و علی و فرهاد مانده است. به فرزاد قول داده ام گریه و شکوه نکنم که از استبداد جز بیداد انتظاری نیست. اما برادرم فرزاد بداند که چون همه ی فرزندان این ملت عهدی بسته ام که راهش را فراموش نکنم.

مجید توکلی
زندان اوین
۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹
منبع: هرانا

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

شعری ازعزیز از دست رفته فرزاد کمانگر



اصل شعر را با صدای شاعر می توانید از سایت آقای نوری زاده مشاهد نمایید به تاریخ دوشنبه ۱۰/۰۵/۲۰۱۰

شب، شلاق، شعر، شکنجه
دیریست مثل ستاره ها چمدانم را
از شوق ماهیان تنهایی خودم
پر کرده ام ولی،
مهلت نمی دهند که مثل کبوتری،
در شرم صبح پربگشایم.
با یک سبد ترانه و لبخند،
خود را به کاروان برسانم.
اما،
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب میرند
... (این بند برایم مفهوم نبود. شنودگان عزیز در صورت تفهیم خواهشمند است در کامنتی جهت درج به اینجانب ارسال فرمایند. پدرام)
شب بود
نه از آن شب ها که "گلاویژ"
خود را در آینه "سراب نیلوفر"
به نظاره نشسته باشد
نه از آن شب ها که فرهاد
در کنار بیستون به خواب رفته باشد.
شب بود
نه از آن شب ها که "پرتو"،
به دنبال ساقی "ارمنی" شعر هایش،
از "سرتپه" و "سه ی فاطمه"
آواره کوچه ها و
کوچه خیابان های کرمانشاه شده باشد
نه از آن شب ها که بیستون
با صدای طنبور به وجد و سماع افتاده باشد
از آن شب هایی بود که زخمه تار " اسماعیل مسقطی"
هوس پرشان کردن
"مینا"ی آوازهایش را نداشت.
از آن شب هایی بود که طاق بستان
آواز "گل و ناو شوباخان" "لرنژاد" را
در کرمانشاه انعکاس نمی داد.
شب بود.
نه ماه بود نه ستاره،
نه آسمان،
نه ابر.
فقط دیوار بود.
تاریک شبی بود و
اتاقکی تنگ و تاریک و نمور
با دری کوچک که
از سویی به آینده و از سویی دیگر به گذشته
باز می شد.
و من شعری را
با دیوار ها زمزمه می کردم.
... (شعر مورد نظر "فرزاد" را پیدا نکردم- پدرام)
تق و تق در
آشفته کرد رویای شبانه ام را
و به هم ریخت قافیه لالایی های نانوشته مادرم را
که زمزمه می کردم.
: "چشم ها پایین تر، چشم بند ببند. دستها جلو، دستبند. راه بفت."
از سلول کوچکم کشان کشان بیرون آوردند.
راه را بلد بودم
بهتر از نگهبانی پیری که مثل در و سلول ها فرسوده شده بودند
بهتر از بازجوهایم تعداد پله های زیر زمین
و زیز هواخوری را می دانستم.
انگار سالها بود این زندان را زیسته بودم.
هیچ
حتی می توانستم جای پای زندانیان قبل از خودم را ببینم
هنگام پایین آمدن از پله ها
از زیر چشم بند
تعداد پا های حاضران را می شمردم.
1...
2...
3...6...
آمده بودند تا قدرت خود را
روی یک انسان نمایش دهند.
و آنگاه که می ایستادم،
شعری مرا زمزمه می کرد:
"خدایا من کجایی این زمین ایستاده ام..."
و با اولین ضربه،
ناتمام می ماند شعر.
و می بستندم به تخت ...
چقدر می ترسیدم...
نه از درد شلاق
از اینکه در قرن بیست و یک
در قرن گفتگو
در دهکده جهانی، هنوز کسانی با شلاق
فاتحالنه بر بدن انسانی رنجور
بکوبند و بخندند
می لرزیدم
... نه به خاطر ضربات مشت و لگد،
ترس ما از پایمال شدن ارزشهای انسانی بود
در سرزمینی که منشور اخلاق برای دنیا می نویسد.
وحشت برم می داشت...
نه از درد شک الکتریکی،
از پزشکی که معاینه ام می کرد و
با نوک خودکارش برسرم می کوبید که:
" خفه شو." ... " خفه شو." ...
درحالی که قرنهاست که از سوگندنامه بقراط گذشته بود.
با صدای شلاقشان
که "ذوالفقار" می نامیدند،
به گوشه ای دیگر از دنیا می رفتم
آنجا که دغدغه فکری انسان هایش
نجات سوسمار های آفریقا و مارهای استرالیاست.
آنجا که به فکر مارمولک های فلان جهنم دره در
ناکجاآباد دنیا هستند.
اما اینجا ...
اینجا ...
وای ...
وای، وای.
با هر ضربه "ذوالفقار"ی سالها به عقب برمی گشتم
به عصر "قاجاری"
به مناره ای از سر و گوش و چشم.
به دهه "هیتلر"
به عصر "تاتار" و "مغول" و "بربر"
و باز می زدند.
می زدند تا به ابتدای تاریخی که خوانده و نخوانده بودم می رسیدم.
اما باز درد تمامی نداشت ...
بیهوش می شدم و ساعتی بعد
در سلولم به دنیا می آمدم.
و چون نوزادی شروع به دست و پا زدن می کردم.
و شعری
مرا به خود می خواند:
"تولد نوزادی را دیده ام
باری همین می دانم
جیق کشیدن و دست و پا زدن
اولین نشانه های
زندگی و زادن است."
فردا شب
باز صدای درد
و باز ...
یک می زد به خاطر افکارم.
دیگری می زد به خاطر زبانم.
سومی می پنداشت که امنیت ملی را به خطر انداخته ام.
چهارمی می زد تا ببیند صدایم به کجای دنیا می رسد.
پنجمی گستاخانه تر می زد که
چرا در شهر شیرین عاشق شیرین بچه شده ام....
و حال باز شب است.
از آن شب ها مدت ها گذشته.
ولی به هم می ریزد هر صدایی،
رویا و خواب شبانه ام را.
و نیمه شب،
الهه میدیا ای رویاهایم
در گوشم نجوا می کند:
"بخواب ای گل
نه اینکه وقت خوابه.
بخواب جونم که بی داری عذابه."

پی نوشت:
گلاویژ: ستاره صبح
سراب نیلوفر: سرابی در بیست کیلومتری غرب کرمانشاهان
پرتو: علی اشرف نوبتی شاعر و ادیب کرمانشاهی که شعر "ارمنی" ایشان شهره خاص و عام کرد زبانان می باشد. این شعر توسط خوانندگانی چون "کاک ناصر رزازی"، "حمید حمیدی" و ... خوانده شده است.
سرتپه : نام یکی از محله های قدیمی و معروف کرمانشاه می باشد.
سه ی فاطمه: یا سیده فاطمه زیارتگاهی است در کرمانشاه که نام محله ای که در آن مدفون می باشند به این نام نام گذاری شده است.
اسماعیل مسقطی: نوازنده ارزنده و توانای کرمانشاهی تاز می باشند که چندی پیش دعوت حق را لبیک گفتند.
لرنژاد: مرحوم حشمت اله لرنژاد از خوانندگان توانا و به نام کرمانشاهی.


خواننده عزیز اگر در بهتر کردن متن این یاری نمایید کمال تشکر را دارد. پدرام

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

نامه اي از فرزاد کمانگر : بگذار قلبم پس از مرگم در سینه کودکی بتپد


ماههاست که در زندانم ، زنداني که قراربود اراده ام را ، عشقم را و انسان بودنم را درهم بشکند . زنداني که بايد آرام و رامم ميکرد چون "برده اي سر براه " ، ماههاست بندي زنداني هستم با ديوارهايي به بلنداي تاريخ .

ديوارهايي که قرار بود فاصله اي باشد بين من ومردمم که دوستشان دارم ، بين من و کودکان سرزمينم فاصله اي باشد تا ابديت ، اما من هر روز از دريچه سلولم به دور دستها ميرفتم و خود را در ميان آنها ومثل آنها احساس مي کردم و آنها نيز دردهاي خود را در منِ زنداني ميديدند و زندان بين ما پيوندي عميق تر از گذشته ايجاد نمود .
قرار بود تاريکي زندان معناي آفتاب و نور را از من بگيرد ، اما در زندان من روئيدن بنفشه را در تاريکي و سکوت به نظاره نشستم.
قرار بود زندان مفهوم زمان و ارزش آن را در ذهنم به فراموشي بسپرد ، اما من با لحظه ها در بيرون از زندان زندگي کرده ام وخود را دوباره به د نيا آورده ام براي انتخاب راهي نو.
و من نيز مانند زندانيانِ پيش از خود تحقيرها ، توهينها و آزارها را ذره ذره ، با همه وجود به جان خريدم تا شايد آخرين نفر باشم از نسل رنج کشيدگاني که تاريکي زندان را به شوق ديدار سحر در دلشان زنده نگه داشته بودند.
اما روزي "محاربم " خواندند ، مي پنداشتند به جنگ "خدا"يشان رفته ام و طناب عدالتشان را بافتند تا سحرگاهي به زندگيم خاتمه دهند و از آن روز ناخواسته در انتظار اجراي حکم ميباشم. اما امروزکه قرار است زندگي را ازمن بگيرند با "عشق به همنوعانم" تصميم گرفته ام اعضاي بدنم را به بيماراني که مرگ من ميتواند به آنها زندگي ببخشد هديه کنم و قلبم را با همه ي" عشق ومهري" که در آن است به کودکي هديه نمايم . فرقي نميکند که کجا باشد بر ساحل کارون يا دامنه سبلان يا در حاشيه ي کوير شرق و يا کودکي که طلوع خورشيد را از زاگرس به نظاره مي نشيند ، فقط قلب ياغي و بيقرارم در سينه کودکي بتپد که ياغي تر از من آرزوهاي کودکيش را شب ها با ماه وستاره در ميان بگذارد و آنها را چون شاهدي بگيرد تا در بزرگسالي به روياهاي کودکي اش خيانت نکند ، قلبم در سينه کسي بتپد که بيقرار کودکاني باشد که شب سر گرسنه بر بالين نهاده اند و ياد "حامد " دانش آموز شانزده ساله شهر من را در قلبم زنده نگهدارد که نوشت ؛ "کوچکترين آرزويم هم در اين زندگي برآورده نميشود " وخود را حلق آويزکرد.
بگذاريد قلبم در سينه کسي بتپد مهم نيست با چه زباني صحبت کند يا رنگ پوستش چه باشد فقط کودک کارگري باشد تا زبري دستان پينه بسته پدرش ، شراره ي طغياني دوباره در برابر نابرابريها را در قلبم زنده نگهدارد.
قلبم در سينه کودکي بتپد تا فردايي نه چندان دورمعلم روستايي کوچک شود وهر روز صبح بچه ها با لبخندي زيبا به پيشوازش بيايند واو را شريک همه ي شادي ها وبازيهاي خود بنمايند شايد ان زمان کودکان طعم فقر وگرسنگي را ندانند ودر دنياي آنها واژه هاي "زندان ، شکنجه ، ستم ونابرابري" معناي نداشته باشد.
بگذاريد قلبم در گوشه اي از اين جهان پهناورتان بتپد فقط مواظبش باشيد قلب انسانيست که ناگفته هاي بسياري از مردم وسرزمينش را به همراه دارد از مردمي که تاريخشان سراسر رنج واندوه ودرد بوده است.
بگذاريد قلبم در سينه ي کودکي بتپبد تا صبحگاهي از گلويي با زبان مادريم فرياد برارم :

"من ده مه وي ببمه باييه
خوشه ويستي مروف به رم
بو گشت سوچي ئه م دنياييه "

معني شعر : مي خواهم نسيمي شوم و"پيام عشق به انسانها" را به همه جاي اين زمين پهناور ببرم.

فرزاد کمانگر
بند بيماران عفوني ، زندان رجايي شهر کرج
مورخ 8/10/87
تاريخ نگارش ؛ 2/10/87 بند امنيتي 209 اوين
منبع: کارزار نجات کمانگر

کروبی در نامه ای به دادستان تهران:چرخ تواب سازی را متوقف کنید!


سحام نیوز: مهدی کروبی در نامه ای به دادستان تهران خواستار توقف و رسیدگی به پروژه تخریب علیه خود شد. متن کامل این نامه بدین شرح است:
جناب آقای عباس جعفری دولت آبادی
دادستان محترم تهران
با سلام
مدتی بود که اخبار متواتری در باب تحت فشار قرار دادن آقای محمد داوری سردبیر سایت سحام نیوز که بیش از هشت ماه است در بازداشت به سر می برد، برای اعتراف گیری علیه اینجانب و پرونده تجاوزهای پس از انتخابات می شنیدم. تا اینکه چند روز پیش در خبرها به نقل از خانم مینا جعفری وکیل آقای داوری نیز خواندم که موکل شان را تحت فشار قرار داده اند تا علیه من اعتراف کند و ماجرای تجاوزهای پس از انتخابات در زندانها را دروغ بخواند و مستندات آن تجاوزها را تکذیب کند بلکه این ماجرا ختم به خیر شود و قبای اقایان که پیشتر هم گفته بودم لای در گیر کرده است، آزاد شود و نفسی راحت بکشند. ای عجب از کسانی که می خواهند آن لکه ناپاک را با دروغی پاک کنند؛ وچه خوش خیال که انگار با چنین ترفندها و اعتراف گیری هایی می توان عقل از مردم برد و آفتاب حقیقت را زیر خاک کرد.

جناب آقای دادستان!

اعتراف گیری و تواب سازی چه سودی دارد؟ برای اطلاع شما و دیگران اعلام می کنم که مسئولیت تمام اسناد و مدارک و فیلم هایی که من از تجاوزها و شکنجه ها ارائه کرده ام تنها با خودم است و نه آقای داوری و نه هیچ کس دیگری دخیل در این ماجرا نبوده است که اکنون ضرورتی برای اعتراف گیری از انها وجود داشته باشد؛ و بدین ترتیب اعتراف گیران زحمت خود می برند و بر خستگی خود می افزایند. آیا این همه سیاهکاری که رخ داد کافی نبود که اکنون ماشین ترور شخصیت، همچنان به کار خود ادامه می دهد و به دنبال قربانی کردن افرادی دیگر است، آن هم فردی که تنها یک فیلمبردار بوده است، آن هم در شرایطی که من خود مسئولیت تمام آن مستندات را بر عهده می گیرم. نمی دانم که شما درباره ماجرای تجاوزها از آغاز تا به امروز و مستنداتی که من ارائه کرده ام تا چه حد در اطلاعید. مقام شما ایجاب می کند که از عمق ماجرا با خبر باشید. اما باز هم صرفا برای اطلاع جنابعالی و ثبت در تاریخ بازگو می کنم که: بعد از حوادث انتخابات ریاست جمهوری و شروع دستگیری ها خبرهایی شنیدم از اشخاص معتبر و شناخته شده درباره شکنجه های هولناک و وحشت آمیز در بازداشتگاه ها که بعضا منجر به قتل نیز شده و جنازه های آنها نیز به خانواده هایشان تحویل داده نشده بود. همچنین خبرهایی می شنیدم از تجاوز به برخی بازداشت شدگان که تا چندین شب خواب را از چشمان من ربوده و آرامش را از من برده بود اینچنین بود که نامه ای نوشتم خطاب به آقای هاشمی رفسنجانی رئیس مجلس خبرگان و اظهار امیدواری کردم که اگر چنین اعمالی توسط برخی نیروهای خطاکار صورت گرفته است مسببین آن مجازات شوند و درصورت کذب بودن، همگی در دفاع از نظام و تکذیب چنین شایعاتی برآییم. از این نامه دونسخه وجود داشت، یکی نزد من و یکی نزد آقای هاشمی. ابتدا تصور می کردم که ایشان با من تماس می گیرند و جویای حقیقت مطلب می شوند اما ده روز گذشت و هیچ گونه تماس و اقدامی صورت نگرفت. در چنین موقعیتی من نیز راهی ندیدم جز انتشار آن نامه. البته بعد از انتشار نامه متوجه شدم که آقای هاشمی رونوشت نامه را پیشتر برای ریاست وقت قوه قضا ارسال کرده اند. پس از این نیز به جای پیگیری ماجرا، آنچه ما دیدیم ائمه جمعه ای بودند که به صورتی سازماندهی شده همگی به میدان آمدند و حملات آغاز کردند احتمالا از آن روی که جای خالی پیگیری قضایی پر شود! حال که می نگرم رجاء واثق دارم که تمام آن هجمه ها برای آن بود که مجرمین مجازات نشوند و تزلزلی ایجاد نشود در اراده مامورانی که وظیفه شان کشتار و سرکوب مردم تعریف شده بود. می خواستند با رعب و وحشت سرپوشی بگذارند بر فاجعه ای که رخ داده بود. اگر من در نامه اول خود صرفا احتمال تجاوزها را مطرح کرده بودم، اینک اما به صورت عقلی و منطقی اطمینان یافتم که این اعمال پلید صورت گرفته است. تشت رسوایی اما از بام افتاد آنگاهی که هویدا شد چندین نفر در کهریزک زیر شکنجه به شهادت رسیده اند. به یاد دارید که ابتدا می خواستند با پوشش منژیت روی این جنایت را بپوشانند اما خداوند نخواست و آنها نتوانستند. هجمه ها اما مرا مصمم تر کرد بر پیگیری جدیتر ماجرا. پای سخن قربانیان نشستم تا عمق جنایت را دریابم؛ که البته عده ای از مراجعان و شاهدان به دلیل همان فضای ارعاب بریدند و از ظلمی که بر آنها رفته بود به حکم مصلحت شان گذشتند و راه سکوت را برگزیدند بلکه آسیب بیشتری نبینند. اما افرادی هم مراجعه می کردند و بر سخنان خود می ایستادند که من در همان زمان از آقای داوری سردبیر سایت سحام نیوز که فردی جانباز و معلم و دلسوز نیز بود خواستم تا از گفته های شان و شرحی که از مظالم رفته بر خود می دهند – در مقام یک فیلم بردار- فیلمبرداری کند تا اگر زمانی مراجعین توسط نیروهای امنیتی مرعوب شدند اسناد ما موجود باشند. بعدا به صائب بودن تصمیم خود پی بردم وقتیکه پیش بینی ام متاسفانه درست از آب درآمد و برخی از قربانیان و شاهدان، از ترس جان خود از کشور گریختند. آری، نقش آقای داوری در آن اسناد و تهیه سی دی ها صرفا در مقام فیلمبردار بود و معرفی شاهدانی که برای شرح مظالم رفته بر خود به حزب اعتماد ملی مراجعه می کردند. پس اعتراف گیری از ایشان چه سودی دارد و چه واقعیتی را تغییر می دهد؟

آقای جعفری دولت آبادی!

آنچه اما بر سر آن اسناد رفت و توجهی که به آنها شد خود حدیث مفصلی است که شما باید از آن باخبر باشید. ابتدا آیت الله دری نجف آبادی دادستان وقت کل کشور توسط آیت الله شاهرودی به عنوان مسئول پیگیری این ماجرا و بررسی اسناد ما تعیین شد. اگرچه رفتار ایشان در این سمت بسیار معقولانه و منطقی بود اما با با باز شدن پای دادستان وقت تهران به این ماجرا اوضاع به کلی متحول شد و حقیقت یابی جای خود را به ارعاب و لاپوشانی داد. چندی بعد، در جلسه ای با حضور هیات سه نفره منصوب آیت الله لاریجانی، من بخشی از سی دی ها و اسناد خود از شکنجه ها و تجاوزها را ارائه دادم. منتظر بررسی اسناد بودم که به یکباره اما با هجوم نیروهای امنیتی به دفتر شخصی و دفتر حزبی خود مواجه شدم و تمام اسناد و مدارک حزبی و وسایل و مدارک شخصی ام را توقیف و ساختمان را نیز پلمپ کردند. طرفه آنکه اگرچه مدت قرارداد اجاره آن ساختمانها پس از گذشت هشت ماه تمام شده اما همچنان مقامات قضایی از تحویل آن ساختمانها به مالکین شان پرهیز می کنند. حال آنکه چنین رویه ای از سوی قوه قضائیه را مطابق هیچ قانون وشرع و عرفی نمی توان توضیح داد. الله اعلم بالذات الامور.

جناب آقای دادستان!

با پلمپ دفتر شخصی من، سردبیر سایت سحام نیوز جناب آقای محمد داوری را نیز با خود بردند و بنا به اخبار رسیده و مطابق قول وکیل آقای داوری، اکنون ایشان زیر فشار برای مصاحبه و اعتراف گیری علیه اینجانب و اظهار ندامت است. اما سوال من این است که چطور در زمان شاه خائن وقتی ساواک افرادی را زیر فشار و شکنجه مجبور به تمجید از شاه و اظهار ندامت می کرد این حاکمیت بود که مورد تمسخر ما و مردم قرار می گرفت اما حالا خودمان به همان سرنوشت دچار شده ایم و توقع داریم که مردم سخن اعتراف گونه و ندامت خواهانه یک زندانی زیر فشار را قبول کنند و اعتراف گیران را مورد تمسخر قرار ندهند؟ زندانیان را برای تمرین اعترافات از چند روز پیش از موعد به محل مقرر می برند و از آنها می خواهند که اعترافات خود در برابر مردم را تمرین کنند مباد که به هنگام نمایش عمومی، خللی در اجرای آن نمایش پیش آید و آنگاه آنچنان از اعترافات سخن می گویند که انگار خودشان نمی دانند این اعترافات در چه فرایندی تولید شده اند. افراد را وادار می کنند تا بگویند که در انتخابات تقلبی صورت نگرفته گویی با اعتراف آنها واقعیت تغییر می کند. زندانیان را تحت فشار قرار می دهند تا بگویند که به ولایت فقیه آن هم از نوع مطلقه اش اعتقاد دارند، حال آنکه مشخص نیست که این چه اعتقادی است که باید در گذر از زندان و تحمل فشار زندان انفرادی و مصائب دیگر، بر زبان بیاید. ماجرای این اعترافات شبیه داستان و مثلی طنزآمیز است: می گویند که پیرزنی از فرزند خود به هنگام سفر از روستا به شهر خواست برای او کفنی حلال به سوغات بیاورد و فرزند که در راه بازگشت پولی برایش نمانده و فرمان مادر را اجابت نکرده بود شیخی را در بیابان دید و از او خواست که عمامه خود را بدو ببخشد بلکه کفن مادرش باشد؛ آن روحانی از آن رو که درخواست آن پسر را نمی پذیرفت با ضربات چوب و چماق وی مواجه شد که عمامه را طلب می کرد؛ شیخ که اوضاع را چنین دید، عمامه خود را بخشید اما این نیز گویی تکافو نمی کرد چرا که مادر، کفن حلال طلب کرده بود و بنابراین پسر از شیخ خواست که علاوه بر بخشیدن عمامه خود با صدای بلند نیز بگوید حلال است و آن شیخ مال باخته فریاد برآورد: حلال است، حلال است. آن پسر آن عمامه را به هدیت و از بابت پارچه کفن برای مادر خود آورد و ضمن شرح ماجرا برای مادر توضیح داد که این پارچه را چگونه با زور از آن شیخ ستانده و از او حلالیت نیز گرفته است.

وقتی فکر می کنم می بینم که ماجرای اعترافات و تواب سازی های اخیر نیز به مانند همین داستان است و به واقع مثلی از این رساتر در توصیف ماجرای اعترافات اخیر به ذهن نمی آورم؛ از خود می پرسم این چه اراده ای است که قصد بردن آبرو از روحانیت دارد و می خواهد خطی سیاه بکشد بر پرونده هزار ساله آنها و رنج فراوان شان برای حفظ معارف اسلامی و بسط فقه محمدی؛ نمی دانم این چه اراده ای است که می خواهد با چنین اعمالی و برای دو روز حکومت دنیا، آبروی حکومت دینی و ولایت فقیه در این کشور را که امام بنیانگذار آن بود ، بر باد دهد.

جناب آقای جعفری!

از شما می خواهم که در مقام دادستان تهران یک بار برای همیشه پروژه اعتراف گیری و تواب سازی را پایان بخشید و بررسی آن اسناد تجاوزها که در اختیار مقامات قضایی قرار گرفته است را در دستور کار خود قرار دهید و مشخص فرمایید که چرا ماجرای سعیده پورآقایی که هیچ ربطی به اسناد ارائه شده توسط من نداشت آنقدر مورد اشاره دادستان کل کشور و صدا وسیما قرار گرفت اما آن اسنادی که ما داده بودیم در بایگانی ماند و به یکی از میان انها نیز رسیدگی نشد و کسی سراغی از مجرمان نگرفت؟ بگذریم از اینکه مشخص نیست این خانم پورآقایی نیز اکنون در چه شرایطی و در کجا به سر می برد! آری، اسنادی که ما ارائه کرده بودیم همگی در بایگانی ماندند و اکنون من از باب نمونه از شما درباره آن خواهر نجیب و محترمی می پرسم که درون اتومبیل ون حوادث تلخی بر او رفته بود و یک نسخه از سی دی اسناد ان مظالم را نیز به هیات سه نفره منصوب رئیس قوه قضائیه ارائه کرده بودم و نسخه دیگر آن هم توسط وزارت اطلاعات پس از یورش به دفتر اینجانب، توقیف شد. آیا می دانید که او پس از احضار توسط وزارت اطلاعات چه سرنوشتی پیدا کرده است؟ من از شما به عنوان دادستان تهران می خواهم به حکم وظیفه تان پیگیری کنید و آگاه شوید از رفتارهایی که با ایشان شده است و اقرارهایی که از ایشان خواسته اند بلکه پیش از نمایش احتمالی آن اعترافات، از پشت پرده نیز باخبر باشید. آیا قبول ندارید که پیگیری چنین پرونده هایی بسی مهم تر و ضروری تر است تا اعتراف گیری و تواب سازی؟



آقای دادستان!

چرخ تواب سازی را متوقف کنید. از شما می خواهم نه تنها اعتراف گیری از آقای داوری را پایان دهید بلکه حقوق معوقه و پرداخت نشده ایشان در کسوت معلمی را نیز پرداخت کرده و زمینه آزادی ایشان و بازگشت شان به کار را هم فراهم آورید و از اتهاماتی که هیچ ارتباطی با ایشان ندارد تبرئه شان کنید.

والسلام

مهدی کروبی

نوزدهم اردیبهشت ماه ۱۳۸۹
منبع: سایت رسمی حزب اعتماد ملی